
پارت چهاردهم فصل دوم عشق مخملی
ویولت و مایا همونجا لباساشونو انتخاب کردن....مایا یه پیرهن کوتاه مشکی با چکمه های بلند ...ویولت هم دامن قرمز جیغ..شومیز سفید کفشای پاشته بلند قرمزرر....منم سر گردون هنوز هیچی نگرفته بودمممممم
که نگاهم به یه لباس گره خورد
ویولت_چیشده خشکت زد؟
مایاخودشو انداخت کنارم و گفت
مایا_نکنه پسر خوشگلی چیزی دیدی اینجوری خشکت زده ؟
رد نگاهمو تعقیب کردن و با بهت به پیرهن پرنسسی طلایی نگاه میکردن
ویولت _تو بیای اونجا من شوور پیدا نمیکنم
مایا_این لباس محشرهههه
رو به فروشنده که دختر جوونی بود گفتم لباسو بیاره که گفت
_اومم..خب این لباس یه برند ایتالیاییه...و مخصوص اندام مانکن های ایتالیاست ..مطمعنین اندازتون میشه
با تحکم گفتم
_بله
رفتم و لباسو پوشیدم در کمال تعجب فیت تنم بود .....جونم مانکن ایتالیایی بودم خبر نداشتم ..خخ
رفتم بیرون دختره که هم کپ کرده بود هم ضایه شده بود ...ولی مایا ویولت انگار که شوهر ایندشونم بهم نگاه میکردن
مرینت _تموم شدم ...چشای هیزتونو بدزدین
مایا _بیا من تغیر جنسیت میدم زن خودم شو....گور بابای لوکا
کفشمو پرت کردم طرفش و به اینه نگاه کردم ....لباس طلایی بلند تا روی مچ پاهام استین نداشت و دوتا بند میخورد قسمت سینه اس حریر بود اما با پارچه نازک طلایی زیرشو پوشونده بود با دامن نسبتا پف دار ....چه جیگری شده بودن منننن......یادم باشه یه اسپند واسه خودم بسوزونم
همون لباسو با کفشای پاشنه ده سانتی طلایی و کیف طلایی برداشتم ...که بابت لباس پول هنگفتی هم ازم گرفت....کل پسنداز این چندسالم بود ....ولی نمیتونستم از این لباس بگذرم....دروغ چرا این لباسو بیشتر از ادرین دوس دارم .....
یه تاکسی گرفتیمو رفتیم خونه
********************
فردا شب
اروم سایه چشم طلایی رنگ رو دور چشمام کشیدم و با سایه سفید دورشو زینت دادم ...مایا و ویولت که ده کیلو مالیده بودن ...خودمم کم ازشون نداشتم ....ولی...رژ قرمز جیغ رو روی لبای قلوه ایم کشیدم و فر موهامو مرتب کردم برگستم سمت دخترا که مایا تا منو دید اشتباه بجای اینکه براش رو ببره سمت گونش کرد تو دهنش
ویولت _من نمیام ...گمشین خودتون برید
مایا _منم نمیام
مرینت _چراااا؟
مایا_کثافت تو زیادی خوشگل کردی متوجهی که ....
مرینت _درد
رفتیم سمت پالتو هامون و پوشیدیمشون رفتیم بیرون که یه پسر شیک پوش با لیموزین جلوی در خونمون استاد ......و........
دوس دخترشو برد 😐(چیه نکنه فک کردین اومده مارو ببره )
از اون ورم پسر مش عباس با فرغونش اومد و گفت
_برسونمتون ؟
مرینت _نه ممنون با ماشبن خودمون میریم
و سوار اتومبیل نقلیمون شدیم و پیش به سوی پارتییی
پایان ....
خب از همین الان بگم مرینت نه به دنیل میرسه نه به ادرین نه به لوکا....الکی دل خوش نکنید😂
برچسبها: داستان, رمان عشق مخملی

مرینت
استاد این درسمون هم یه خانوم پر از ارایش بود ....یعنی تا میتونست خودشو تو کرم و لوازم ارایش غرق کرده بود ......اخر من نفهمیدم اینقد ارایش میکنن صورتشون سنگین نمیشه .....والا جدیدا وقتی میخوان وزن بگیرن باید بگن خانوم ارایشتو پاک کن...چون خود این ارایش یه سه کیلویی میشه ....هعیی.....امروز چون روز اول بود .....همین دوتا کلاس رو داشتیم ....کوله هامون رو برداشتیم و راهی پارکینگ شدیم ....که ......
ویولت-جیغغغغغغغغغغغغغغغغ
مایا-خدایا..پ.پپرر...پرنسسسسمممممممم
مری-ا..ی..ن...هنو.ز...قسط...اخ.رش.مون.ده..بو..د.
مایا رفت سمت ماشین و یدفعه قرمز شد
مری-چیشده؟
مایا-میکشمشون
رفت تو ماشین و قفل فرمون رو برداشت ...از اون ور هیولا ها رفتن سما پارکینگ اختصاصی ...مایا هم رفت دنبالشون
ویولت-اگه نریم مایا میکشتشون
مری-اگه بریم مارو هم میکشه
ویولت-پس بشینیم سر جامون
از پارکینگ صدای داد اومد ..،بدو بدو رفتیم تو که دیدیم مایا با قفل فرمون افتاده روی جون سه تا ماشین مدل بالا و داره پودرشون میکنه ....بلاخره ماشین هارو ول کرد و لبخند ملیحی زد و گفت
مایا-حالا خوب شد
و دنیل سرتاچ ادام ناباور به ماشین های پودر شده نگاه میکردن .....شیشه ها شکسته چراغ ها ترک خورده و ماشین ها کلی فرو رفتگی داشت سرتاچ داد زد
سرتاچ-این چه کاریه دیوونه !
ادام-میدونید چراغ یکی از همین ماشین ها هم قیمت دارایی جد اباد تونه
دنیل خونسرد گفت
دنیل-اینجا پیدا نمیشد ..از کالیفرنیا سفارش داده بودیم ....ولی مهم نیست...خودتون رو مثل همین ماشین میکنیم
و به فرو رفتگی ها اشاره کرد....دروغ چرا...مث سگ از این لحن خونسردش میترسم مایا با داد گفت
مایا-زدین پرنسس منو رنگین کمون کردین و تلبکار هم هستین
سرتاچ -نگران اون فرغون نباش ...میخوای بگم یکی بهترشو واست بخرن
بعدم چشمکی زد ...بیخیال قهقهه ای زدن و سوار سالمترین ماشین شدن و از پارکینگ خارج شدن
مایا-پسره ی ایکبیری ..،شما چرا خفه خون گرفتین ؟
ویولت-بغض تو گلومون داریم
مایا:_خفه باو
بغض کرده به ماشینمون که در سمت چپش زرد در سمت راستش سبز سقفش صورتی در های عقب قرمز و ابی سپرش بنفش و جعبه اش قهوه ای شده بود نگاه کردیم و روی شیشه ارم هیولا ها بود .....به معنای واقعی گریم گرفته بود ....بابا این قسط اخرش مونده بود.....
ویولت -ای الاهی دستشون بشکنه ....نگا بچمو چیکار کردن
مری-قسط اخرش مونده بود
مایا -ای درد بگیری توهم ....هی قسط اخر قسط اخر میکنه
مری-من با این ماشین تو خیابون نمیرمم
ویولت -بریم تاکسی بگیریم
مایا-بیاین تاکسی گرفتم ..،الان میرسه
پایان
نظرتون؟
برچسبها: داستان, رمان عشق مخملی

مرینت
وارد کلاس شدیم ...اومدیم روی صندلی های ردیف جلو بشینیم دانشجو های پشت سری اومدن جامون رفتیم ته کلاس بشینیم دانشجوهای جلویی اومدن روی جاهامون .....هر طرف میرفتیم فورا جامون رو اشغال میکردن با ایینکه کلی صندلی خالی داخل کلاس بود .....مایا دیگه قرمز شده بود ...اگه ولش میکردیم میرفت دانشجو هارو به رگبار میبست..
....پوف کلافه ای کشیدم .....برگشتم که گروه هیولا ها رو کنار در دیدم (دنیل ،سرتاچ ،ادام)دنیل به در تکیه داده بود اخم داشت ولی چشماش میخندید شیطنت خاصی توی چشماش لونه کرده بود سرتاچ هم با شرارت نگاهمون میکرد و اما ادام دستاش توی جیبش بودن و خونسرد با یه پوزخند گوشه ی لبش نگاهمون میکرد ........مایا عصبی غرید
مایا-کار ،کاره خوده پلیدشوه نگاه اون بزمچه چطوری نگام میکنه
و به سرتاچ اشاره کرد
ویولت-من با مایا موافقم نگاهشون کن اخه ...،ضایعست کار خودشونه ...بعد مگه امیلیا نگفت اینا به بچه های دانشگاه بگن بمیر میمیرن ....
مری-اوهوم ...،کار خودشونه ....ما هم میدونیم چیکار کنیم
رفتیم سمت همون دخترای عشوه ای (جی اف هیولا ها)اسم اولیشون سوفیا بود دومی الوییا سومی هم ابی گیل ...کیف سوفیا رو انداختم وسط سالن
مایا و ویولت هم به تبعیت از من همینکار رو کردن وقتی هم که رفتن کیفاشون رو بردارن نشستیم روی صندلی هاشون .....اومدن حمله کنن سمتمون که هیولا ها گرفتنشون دنیل خونسرد گفت
دنیل-حیف نیست بخطر ۶ دختر جیغ جیغو سر درد بگیریم؟
بعدشم اون افاده ای هارو انداختن گوشه اونام یه چشم غره اساسی بهمون هدی عدادن هیولا ها هم رفتن روی صندلی های ته کلاس
نقششون فقط این بود که مارو حرص بدن حتی اون دخترا هم واسشون مهم نبودن
نشستیم با مایا و ویولت شروع کردیم به فحش دادنشون
پایان
نظرتون؟
برچسبها: داستان, رمان عشق مخملی

مرینت
با حرف های امیلیا کلا تو هنگ بودیم و امیلیا با نیش باز نگاهمون میکرد که مایا با لبخند سکته زده ای گفت مایا-گاومون زایید.......
ویولت با لحنی ترسیده بدتر از مایا در ادامه حرفش گفت
ویولت-اونم شیش قلو
منم که اصن به چیز خوردن راضی شده بودم گفتم
مری-خشتکمون رو پرچم میکنن ..
همون موقع گروه هیولا ها رسید و به ما نگاهی کردن که نیشمونو جوری شل کردیم که هر سی و دو تا دندونمون مشخص شد نگاهشون قشنگ زیر نویسش این بود :::::وقتی از دانشگاه شوتتون کردیم بیرون اونموقع نیشتون رو شل کنید:::::بعدشم رفتن میز پشتی ما صندلی هارو کشیدن و لم دادن روشون که سه تا دختر با لباس های فوق زننده و ارایش غلیظ داشتن .......دختر اولی یه شرتک پاره پوره لی کوتاه با تاپ ابی لی مانند تنگ وکوتاه که روش شکل یه قلب سفید بود و کفش های پاشنه بلند ابی پوشیده بود موهاشم که دم اسبی بود...
دختر دومی هم نیم تنه سفید و دامن کوتاه قرمز جیغ کفش های نیم بوت پاشنه دار قرمز با موهای بافته شده
دختر سومی هم که اصن استغفرالله هیچی نمیپوشید بهتر بود یه نیم متر پارچن انداخته بود دورش
ارایشم که نمیشه گفت باید گفت بتونه کاری بس که مالیده بودن
رفتن یمت پسرا و به ترتیب خودشون انداختن روی دنیل ..سرتاچ..ادام...انتظار داشتم بندازنشون اونور ولی ریلکس نشستن
که ویولت گفت
ویولت-اینا کین ؟
امیلیا هم با حرص گفت
امیلیا-معرفی میکنم ....چندش ترین..لوس ترین،..عشوه ای و افاده ای ترین دخترای دانشگاه
مری-دوست دختراشونن؟
مایا-په نه پ برادر زاده هاشونن بهشون میگن....
صداشو کلفت کرد گفت
مایا-عامویی بیاین بپرین بغل عمو
امیلیا-خخخ....ولی در اصل محل سگ بهشون نمیدن فقط برای گذورندون شبشون بدرد میخورد
ویولت-نگووووووو.....زشته دختره ی چش سفید
مایا-متوجه هستید کلاس بعدی شروع شد ؟
مری-_اوه خوب شد گفتی بهتره بریم
و رفتیم سمت کلاسمون .......
پایان
نظرتون؟
برچسبها: داستان, رمان عشق مخملی

مرینت
با صدای ```خسته نباشید ```این استاد بد اخلاق که فهمیدیم اسم فامیلیش ```ویلیام جونز``` هست (اه..چه اسم فامیلیییی)از روی صندلی هامون بلند شدیم من که فجیع گشنم بود مایا و ویولت امروز یچی کوفت کرده بودن ولی من بدبخت بی خانمان هیچی نخورده بودم بخاطر همین حمله کردم سمت در تا برم بوفه و یچیزی کوفت بنمایم .....که خوردم به یکی از اون پسرا (همون اولیه) ....سر سری معذرت خواهی کردم و خواستم برم که محکم بازومو کشید و با غضب گفت
-کجااا؟الان تن کثیفت خورده به کتم ....خودت باید بشوریش
به دانشجو ها نگاه کردم همشون ترسیده به این غول بی شاخ دم نگاه میکردن
منم عصبی بهش توپیدم
مری-هویییی......اخوی فک کردی کی هستی هان؟.....
انگشت سبابه ام رو روی عضله هاش کشیدم و گفتم
مری-این عضله هاتم با کلی امپول دارو هست......پسرک پلاستیکی
با این حرفم چشمای یخیش (ابی خیلی روشن که به رنگ یخ میخوره)قرمز شده بود و دود از کلش بلند میشد ....و اونم ن گذاشت نه برداشت یه سیلی محکم زد به گوشم که سرم به چپ متمایل شد ......هنوز تو شوک بودم.....که مایا ویولت عصبی خیز برداشتن سمتش که دوستاش یقه شونو گرفتن و مایا شروع کرد به فحش دادنشون ویولت هم شروع کرد به نفرین
مایا-پسره ی سانسور ....بیییییییییبببببببب(خیلی فوش رکیکی بود )اونم (پسر دومیه)انداختش زمین و لقدی زد تو کتفش از اون ور هم ویولت جفتک میپروند و نفرین میکرد
ویولت-ولم کن .....پسرک گوسالع....اگه ولم نکنی ایشالله ابولفضل بزنه به کمرت به ۳۱۳قسمت نامساوی تقسیم بشی
پسر سومیه هم دست ویولت رو برد پشتش و پیچوندش که ویولت اخی گفت
انگار تازه به خودم اومدم و گفتم
مری-دست کثیفتونو بهشون نزنین
این پسرک دیوونه هم منو برد به دیوار تکیه داد و اروم توی لاله ی گوشم زمزمه کرد
-سند مرگتونو امضا زدین
و رو کرد سمت پسر دومیه که با مایا درگیر بود و گفت -سرتاچ کافیه
که پسر سومیه مشتی حواله ی ویولت کرد گفت
-شما برین من اینو ادب میکنم میام
پسر اولیه -حیف وقتت نیست؟
پسر دومیه (سرتاچ)-وقتتو برای ادمای با ارزش بذار
اون پسره هم ویولت رو ول کرد و دنبال دوستاش از در کلاس خارج شد و منم فحش رکیک زیر لبی بهش گفتم رفتم دست ویولت و مایا رو گرفتم و گفتم
مری-الاهی بمیرن.....نگاه زدن اش لاشتون کردن
مایا پوکر گفت
مایا-ممنون
ویولت هم زیر لبی فحششون میداد
دانشجو ها هم که انگار فیلم سینمایی شون تموم شده قصد رفتن کرد فقط چندتایی شون گفتن
-بد کردین باهاشون لج افتادین
داشتیم میرفتیم بوفه که یه چیزی مث گلوله بینمون شلیک شد نگاهش کردم دختر مو نارنجی با صورت کک مکی بود با هیجان گفت
-وایییی..../شما جلوی هیولا های دانشگاه ایستادید
مایا-هیولاااا؟
دختره گفت _بریم بشینیم براتون بتعریفم.....راستی منم امیلیا هستم
مایا-خوشبختم....من مایا هستم
ویولت-از اشناییت خوشحال شدم ..../منم ویولتم
مری-امیدوارم دوستای خوبی بشیم......منم مرینتم
امیلیا-همچنین
و رفتیم سر میز نشستیم کیک با قهوه سفارش دادیم کع تا اوردنشون ویولت و مایا عین گرسنگان سومالی بهشون حمله کردن خوبه من هیچی نخوردما
از امیلیا پرسیدم
مری_خب بگو
کنجکاو به امیلیا نگاه کردیم که شروع کرد به تعریف
امیلیا-خب این سه تا پسر هیولا های دانشگاه هستنن....پدراشون سرمایه گذارای دانشگاعن خودشونم جذاب ترین پسرای دانشگاه توی این دانشگاه کسی جرعت نمیکنه رو حرفشون حرف بزنه بیشتر رنگ های تیره میپوشن و خیلی سگ اخلاقن باهات لج کنن کارت زاره ....و پولشونم از پارو بالا میره بابای دنیل(پسر اولیه)یکی از بزرگترین کارخونه دار های تورنتو هست و اون دورگه هست از مادر ترک و پدر کانادایی ........بابای سرتاچ هم (پسر دومیه)یکی از بزرگترین تاجر های فرشه اونم مامان باباش امریکایی هستن و مقیم کانادا هستن و بابای ادام (پسر سومیع )یکی از بهترین هتل دار ها چندین هتل در جای جای کانادا داره اون اونم در اصل کانادایی هست ..........اهان دوست دخترم که هفته ای ۲۰تا عوض میکنن......اگه با کسی لج بشن حتی شده بکشنش یجوری راضی به چیز خوردنش میکنن ...............
::::::
خب پایان این پارت امیدوارم خوشتون اومده باشه
فقط یخورده بزن بزن شد😂
::::::
پایان
نظرتون ؟
برچسبها: داستان, رمان عشق مخملی

مرینت
رسیدم دانشگاه رو به نگهبان بوقی زدم و بعد از چک کردن کارت های دانشجوییمون اجازه داد بریم داخل
رفتیم پارکینگ دانشگاه که متسفانه جای مگس هم نبود بس که پر بود ........مجبوری ماشینمو یجا چپوندم .......موقع پیاده شدن ویولت از بین ماشینا بزور خودشو انداخت بیرون ......مایا هم از توی پنجره ماشین پرید بیرون منم از روی سپر ماشین یع بنده خدایی پریدم.....و یولت با پرستیژ خاصی عینکشو زد رو چشمش که مایا گفت
مایا-اسلایتت تو حلقم
ویولت با چشمای وزغی نگاهش کرد که من گفتم
مری-جانممممممم؟اسلایتتتتتت؟.خاک بر سر بی پرستیژت کنن اون استایله نه اسلایت
مایا-همون بابا
ویولت-افتخار میدید خفه شید
دیگه لال شدیمو رفتیم سمت دانشگاه که با دیدنش فکم جر خورد
مایا-این دانشگاهه په دانشگاه ما چی بود
ویولت-در مقابل این طویله بود احیانا
مری-ببندید جلسه اولی دیر کردیم
با دو خودمون رو رسوندیم طبقه دوم بدون در زدن در کلاسو باز کردم که استاد که مرد جوون و خوشگلی هم بود مکث کرد گفت
-خانوم نسبتا محترم مگه اینجا طویله است
عصبی شدم ....بخاطر رفتار ادرین هنوز که هنوزه هر مردی که سعی کنه صداشو برام ببره بالا و عصبیم کنه حسابی پاچشو میگیرم ...رو به مرده گفتم
مری-اره اینجا طویلس اومدم از ......
رو کردم سمت خودش و ادامه دادم
مری-گاو ها و........
رو کردم سمت دانشجو ها و گفتم
مری-گوسالع ها دیدن کنم
استاد رو بهم توپید
-حیف که جلسه اوله بشینید سر جاتون
کولمو رو دوشم جا به جا کردم و رفتیم روی صندلی های ردیف اخر نشستیم
دوباره در بی هوا باز شد و ایندفعه سه تا پسر بسییییییی جذاب اومدن داخل ........اولی کت تک چرم صورمه ای و بولیز مشکی که دوتا با گردنبند چرم مشکی که ازین نمیدونم چی چی یا بهش وصل بود شلوار جین صورمه ای و نیم پوت های مشکی پوشیده بود موهاشم شلخته ریخته بود تو صورتش اخماشم که ماشالله زمینوو جارو میکرد .........دومی هم که بولیز سفید که دوتا از دکمه هاش باز بود و عضله هاش کاملا در معرض دید بود..... با کروات مشکی که شل بسته بودش ........شلوار جین مشکی کتونی های مشکی...... اینم که اخماش توهم بود بدجورررر .......سومی هم که تیشرت مشکی با شلوار جین سفید و ال استارای نشکی پوشیده بود با دستبند های چرم مشکی جورباجور اخماشم مث اون دوتا فقط با فرق اینکه یه رخمم کنار پیشونیش داشت.....هم زمان کوله های مشکی شونو روی دوششون جابه جا کردن و....محل سگ به استاد ندادن و نشستن روی صندلی های اخر کلاس
استاد بر خلاف ما رو بهشون با لبخند کفت
-خوش اومدید
و ادامه درسو داد که مایا با حرص گفت
مایا-جانممم؟...چی شد؟
ویولت-برای ما که مث سگ پاچمونو میگرفت ولی برای اینا با لبخند ملیح خوشامدم میگه
مری-ول کنین ...احتمالا ازون سوگولی ها هستن
مایا-بنظر من صاحب دانشگاهن
ویولت-حتما
:::::::::::::::::
خب شخصیت های جدید داریممممممممم
راستی در مورد اسم پسرا کنجکاو نشدید؟
بگممممممم!؟
اسمشون........نمیگم سوپرایزه.😂
راستی پارتشو خدایی طولانی دادم ناراضی نباشید😳
:::::::::::::::::
پایان
نظرتون ؟
برچسبها: داستان, رمان عشق مخملی
مرینت
با نفس نفس گفتم
مری-ای ننه پاهام ...بیا برگردیم ....اقا گوش کن ...مایا اصن من گو...ه خوردممممممم......گور بابای ادرینو جد ابادش بیا برگردیم
ویولت بدتر از من نفس نفس میزد و دلیلش این بود از طبقه اول تا الان که طبقه هشتمیم تمام بوتیک ها رو چک کرده بود
گفت
ویولت-ای ...مرده شورتو ببرن مایا ....آقا پاهام افلیج شد تا الان ۱۲تا تیکه و
مکثی کرد و شروع کرد به شمردن شماره هایی که بهمون داده بودن و گفت
ویولت-اهان....۱۲تا تیکه و ۱۶تا شماره دادن که پاره کردیم
مایا عصبی غرید
مایا-اه ببندین.....دارم خرید میکنم دیگه ...اصن ازین بحث بکشین بیرون بحث های شیرین تری هم هست
منو ویولت همزمان گفتیم
_چی؟
که یهو ویولت موهای منو کشید که گفتم
مری-ای چته وحشی؟ ...
تو این مدت کم با ویولت مایا حسابی رفیق شده بودم و از دست اونا کلا نوع حرف زدنمم تغیر کرده بود
مایا-مگه بلد نیستی ؟
مری-چیو ؟
ویولت-یه بازیه.....وقتی دونفر همزمان یچیزی رو میگن هر کی زودتر موی اون یکی رو بکشه شوهرش خوشگل تر میشه ......
پوکر گفتم
مری-بخاطر این موهای منو از ریشه داشتی میکندی؟
نیش شو جوری شل کرد که تا ته حلقشو میدیدم و گفت
-اره.....
مایا -ببند
ویولت-خو چیه شوهر من باید از شما خوشگل تر باشه
مایا یکی ازون نگاهای سگیش بهش انداخت که بچم کلا لال شد
مایا-درسته کم خریدیم ولی من خسته شدم
پوکر نگاهش کردم ...اخه این میگفت کمممممم.....توی دستای مایا خودش که پر بود دیتای منو ویولت هم جای یه پاکت هم نداشت....تازه یه تاکسی پر هم خریدیم فرستادیم خوابگاه چون جا نداشتیم
مایا یه دفعه نیششو شل کرد و گفت
مایا-اشکال نداره صبحم میایم
زار به ویولت نگاه کردم که شونه ای انداخت بالا و من هم با بدبختی بلند شدم تا بریم رستوران مرکز خرید یع چیزی بخریم .........
::::::::::::::
پایان
:::::::::::::
ببخشید بدون پوستره
برچسبها: داستان, رمان عشق مخملی

مرینت
رفتم نشستم رو صندلی که مایا گفت
مایا_الان برمیگردم
ویولت_نظرت با یه رنگ مو چطوره
مری_اما من رنگ مومو دوست دارم
ویولت خب رنگ موقت یا اسپری میزنم چون با اب پاک میشه
مری_باشه
موهامو باز کرد اول شونه شون کرد بعد یه روپوش انداخت دورم با اسپری موهامو تماما سیاه کرد با گچ مو تهشونو و چتری هامو سفید کرد سشوارشون کشید و موهامو دم اسبی بالا بست چتری هامم انداخت تو چشام
ویولت_حالا هم یه ارایش خوشمل
اول کرم پودر بعد سایه چشم سیاه کشید و دورشو با سایه سفید زینت داد و رژ گونه صورتی با رژ همرنگشو به گونم و لبام زد یه خط چشم مدل دار کشید با ریمل بعدم ست براش رو اورد و شروع کرد به رنگامیزی صورتم کارش که تموم شد پارچه رو از رو اینه کشید نگاهم که به خودم افتاد یه شش هفت تا سکته زدم ...وای خدا این منم......دیگه خبرب ازون دختر بچه نبود ...حالا یه دختر اسپرت بود ...موهامو که دم اسبی بسته بود چشمام کشیده تر بدجنس تر شده بود ...
ویولت _چطوره ؟؟
مری_عالی شدممم.....ممنونم.
همون لحظه مایا با یه گالن سر رسید و با دیدن من کپ کرده گفت
مایا_یکی بیاد فک منو جمع کنه ....خدااا......لولو به هلو شده
ویولت_کامل رنگامیزیش کردم
مایا_خیلی ناناز شده .....خب ویولت اینو بگیر
گالن بیست لیتری رو داد دست ویولت
چمدون منم برداش داد دستمو گفت
مایا_دست خودتو میبوسه......بیارش
مری_برای چی؟
مایا_حرف نباشه
گیج منگ چمدونمو گرفتم و رفیتو حیات
مایا چمدونمو باز کرد و تمام لباسام رو ریخت وسط حیات
مری_چیکار میکنی؟
مایا_هیس
بعدم اون گالنو خالی کرد روش خیلی بوی بدی میداد فک کنم بنزین بود
اخرم کبریت زدو انداخت روش و لباسام همه خاکستر شدن
جیغ زدم
مری_چیکار میکنی؟......
مایا_حرف نباسه تو باید تغیر کنب......این لباسارو نن جون منم نمیپوشه ....الانم میریم خرید و لباسای جدید میخریم حالا هم گمشین بالا
رفتیم داخل اتاق و مایا ویولت شروع کردن به بزک دوزک کردن .......
مایا یه شلوار جین یخی با کتونی های ابی تیشرت سفید با کت لی موهاشم طبق معمول باز بود
ویولت یه دامن کوتاه چرم با یه نیم تنه قهوه ای چکمه های چرم قهوه ای موهاشم فر کرده بود
مایا _بریم
از خوابگاه بیرون رفتیم و ویولت واسه تاکسی دست تکون داد راننده تاکسی یه مرد مو نارنجی اخمو بود ....سوار که شدیم مایا رو به راننده گفت
مایا _برید مرکز خرید تورنتو ایتون سنتر
راننده اخو سری تکون داد و ماشین رو روشن کرد
چند دقیقه بعد رسیدیم
منم حسابی جو باکلاس بودن گرفتم دست کردم تو کیفم و و یه اسکناس بهش دادم و گفتم
مری_بقیش مال خودت
پیاده شدم که راننده گفت
_خانوم کجا این کمه
ویولت دست کرد تو کیفش و باقی پولشو داد مایا هم از خنده قرمز شده بود
به روبرون نگاه کردم مرکز خرید شیکی بود ویولت تا نگاهمو دید گفت
ویولت_«ایتون سنتر» (Eaton Centre)، بزرگترین مرکز خرید شرق کانادا محسوب میشه و پر بازدیدترین جاذبه گردشگری تورنتو هم به شمار میرود. هر هفته بیش از ۱ میلیون نفر از اینجا بازدید میکنند و در بین ۲۳۰ مغازهای که در فضای وسیع خود جای داده و خرید میکنن. بعد از یک روز خرید در بین برندهای بزرگ و مغازههای متعدد، میتونی برای صرف غذا به یکی از ۹ رستوران ایتون سنتر برب یا در فودکورت مشغول غذاهای فوری بشی
مایا_مخم پوکید ..بریم حالا .......
پایان
برچسبها: داستان, رمان عشق مخملی

مرینت
رفتم پیژامه مو پوشیدم و روی تختم نشستمو به مایا و ویولت نگاه کردم
مایا یه تیشرت لش گشادقرمز با جورابای تابه تا ی هندوانه ای پوشیده بود و موهای پر کلاغی شو اطارافش ریخته بود سرشم تو لبتابش بود
ویولت هم یه شرتک شفید با نیم تنه خاکستری و پاپوش های سفید پوشیده بود و موهاشو بالای سرش گوجه ای بسته بود هدس هم توی گوشش بود ....به خودم نگاه کردم اینا کجا و من کجا
مایا_قصد ازدواج ندارم
مری_ها؟
ویولت_اینجوری که تو به ما زل زدی پسرا نمیزنن
تک خنده ای کردم و گفتم
مری_نه بابا مگه مغز خر خوردم تورو بگیرم
مایا_نه بابا.....توهم راه افتادیاا
ویولت_فقط طرز لباس پوشیدنت...مشکله
مری _مگه چشه؟
مایا_چش نیست گوشه ....این سبک لباست به بقیه نمیخوره
ویولت _یه لحظه با من بیا
منو کشوند سمت پنجره و حیات خوابگاه رو نشون داد
ویولت _اینارو نگاه ...خودتم نگاه کن
به دخترا نگاه کردم همشون کتونی های رنگابارنگ هودی های گشاد تاپ شرتک های کوتاه ...به خودم نگاه کردم ...بینشون مث املا به نظر میرسیدم
مایا_این تیپت به درد اینجا نمیخوره بیب
ناراحت نگاهی به خودم کردمو لباسمو پوشیدنو رفتم تو تراس ........هه....اگه ادرین نبود الان پیش خانوادمو دوستام بودم نه اینجوری.....توی ۱۶سالگی بدون خانوادم توی یه شهر غریب اونم تورنتو ......چشمام پره اشک شد و دیدمو تار کرد و شروع کردم به زار زدن.......حدود نیم ساعتی میشد که فقط اشک میریختمو بس ....
ویولت_چیشده ؟
با ترس سرمو بر گردوندم که مایا و ویولتو پشت سرم دیدم با دست اشکامو پس زدم
مایا_وا.....بخاطر یه لباس نشستی عرعر میکنی
با این حرفش بغضم ترکید
که ویولت با لحن مهربونی گفت
ویولت_هی دختر چیزی نیست
مایا_خیلیم هس من میخواستم بکپم صدای این مزاحمم شد .....ولی ارزش داری از خوابم زده بشم بوگو بینم چی شده
میون گریه لبخندی زدمو شروع کردم به تعریف ماجره از سیر تا پیاز بهشون گفت
مایا_پسرک گوساله ....نشستی تازه براش عر عر میکنی
ویولت_هی دختر اروم باش...اون اومده تا تغیر کنه ما هم کمکش میکنیم
لبخندی زدم که مایا گفت
مایا_راس میگی ......بلند شو ببینم
اومد پیرهنمو کشید و بردم داخل کمدشو باز کرد و یه دست لباس برداشت بهم داد گفت
سریع باش اینارو تنت کن چمدونتم بیار
مری_ولی اینا مال.....
پرید وسط حرفمو گفت
مایا_ببند
رفتم لباسارو پوشیدمو برگشتم که ویولت سوتی زد و گفت
ویولت _اولالا.....چه جیگررر
رفتم خودمو تو اینه نگاه کردم تیشرت سفید کت تک چرم مشکی شلوار جین مشکی پاره پوره با پوتین های جیر مشکی
ویولت دستمو کشید وگفت
ویولت_ارایشش بامن
مری_لازم نیس....
ویولت و مایا همزمان
_ببند
::::::::::::::::::::::::::::::::::::
پایان
:::::::::::::::::::::::::::::::::::::
برچسبها: داستان, رمان عشق مخملی

مرینت
خب....۹۹...۱۰۰..۱۰۱
اها همینه کلیدو به سمت در بردم و درو باز کردم وارد اتاق شدم که یه چیزی مث گلوله شلیک شد به سمتم
از روی صورتم برش داشتم که دیدم یه گلوله جورابه
سرمو گرفتم بالا که بادوتا دختر که از فرط خنده قرمز شده بودن مواجه شدم کلافه گفتم
مری_راحت باشید بخندید
با این حرفم یه دفعه پقی زدن زیر خنده
یکیشون اومدم سمتم و گفت
_از دیدنت خوشحالم من ویولت هستم
ازش خوشم اومد موهای بلند بلوند با چشای سبز زمردی صورت گرد سفید مژه های نسبتا پر پشت و ابرو های هشتی
بعدی کع به قیافش میخورد جلف تر باشه اومد سمتم و گفت
_از دیدنم خوشحالی میدونم رو تخم چشمت جا دارم ....از همین حالا عاشقم شدی اینا همه رو میدم زحمت نکش و دوباره تکرار نکن......بنده مایا هستم
دختر سفیدی بود صورت نسبتا گرد ابرو های معمولی مژه های پرپشت و چشای مشکی با موهای پر کلاغی
لبخندی زدم و گفتم
_از اشنایی باهاتون خیلی خوشحال شدم منم مرینتم
مایا_به ماچه مرینتی
ویولت_اره بیا بگیر بکپ
دهنم از رفتار بهویی شون باز مونده بود ...به اتاق یه نگاه انداختم ...زمین پر از پوست تخمه ....لباساشون این ور اون ور ....جوراباشون رو گاز بود ...پوست چیپس پفکا هم رو زمین.......اتاق من به اون تمیزی بهش میگن طویله پس به اینجا چی میگن ؟
مایا_اشغالدونی
با حالت گنگی گفتم
مری_ها!؟
ویولت_فکرتو بلند گفتی باربی
مایا_باید عادت کنی ......اصن زندگی همه انسانا با اشغال رقم میخوره ....مثلا این اشغالا که تو گوش اینه
و به ویولت اشاره کرد که ویولت گفت
ویولت_منظورش هدسه
مایا_یا این اشغالا که شب روز دستمونه
ویولت_گوشی
مایا_یا این اشغالا که سرمون توشه
ویولت_لبتاب
مایا_یا این اشغالا که میخوریم
ویولت_قره قوروت
مایا_این اشغال دونی
ویولت_اتاقمون
مایا_یا این اشغال
ویولت_منطورش منم
مایا _میبینی زندگی ما پر از اشغالایی هست که هیچکس بدون اون ها دوام نمیاره ...اصن یه جمله هست کع میگه پشت سر هر دختر خوشگلی .....اینترنت قطع شده ای هست
باهم خندیدنو بلن شدن برعکس شدن پاهای سمت راستشونو به هم چسبوندن ....یه جوری نثل یه حرکت بود رفتن رو تختاسون دراز کشیدن منم بلند شدم تا پیژامه مو بپوشم................
::::::::::::::::::::::::::::::::
پایان
::::::::::::::::::::::::::::::::
برچسبها: داستان, رمان عشق مخملی
سلام من امده ام با فصل جدید
مرینت
با اعلام فرود هواپیما چمدونم برداشتم و از هوا پیما بیرون اومدم گوشیمو از حالت پرواز در اوردم ۱۰۹تا تماس داشتم حتی ادرینم توشون بود فک کنم فهمیدن که اومدم اینجا ۲۰۰تا هم میس بود اومدم سیم کاتمو درارم که ادرین زنگ زد ....با خودم فکر کردم من باید تغیر کنم تا کی جواب ندم ها؟....تماسو وصل کردم و با صدای محکمی گفتم
مری_بله؟
ادرین_مرینت ؟.....واقعا متسفام.....تو برای من از پیش خانوادت .....
پریدم میون حرفشو گفتم
مری_ربطی به تو نداره .........من برای ادامه تحصیلم اومدم اینجا و به خانوادم سر میزنم...در اصل ادم لایقی نیستی که بخاطرت خانوادمو ترک کنم.....خدا نگهدار
بهش محلت جواب ندادمو قطع کردم ....سیم کارتمو در اوردم و سیم جدیدمو داخلش انداختم دسته ی چمدونمو گرفتمو از فرودگاه خارج شدم و برای تاکسی دست تکون دادم و به کانادایی بهش گفتم
مری_خوابگاه دختران ..لطفا
مردک کانادایی لبخند مهربونی زد و گفت
_حتما ....شما توریست هستید ؟
متقابلا لبخندی زدم و گفتم
مری_بله
مردک راننده همونطور که منو به خوابگاه میبرن از جاهای دیدنی شهر برام توضیح میداد مثل....
_این کوچه کوچه ی گرافیتی هست این کوچه دیدنی از جاهای دیدنی تورنتو هست که برای کانادایی ها جذابیت خاصی دارد با این حال این مکان برای گردشگران هم جذاب هست
و به کوچه ای که دیوار ها و پنجره هایی سراسر نقاشی شده و رنگارنگ اشاره کرد واقعا کوچه ی جذابی بود و هر بیننده ای رو مجذوب خودش میکرد
مردک به سمتی رفت و گفت
_این کلیسای سنت پاول هست ..این کلیسا در سال ۱۸۸۹بنا شده....این کیلیسای کاتولیک از قدیمی ترین و زیبا ترین جاهای دیدنی تورنتو هست معماری این ساختمان بر مبنای بناهای رومی هست تصاویر و نقاشی داخل کلیساهم از برترین اثار هنری مذهبی هست..برج کلیسا ..ناقوس ان ...و شیشه های رنگی زیبایی برج را چند برابر میکند ....
به جایی اشاره کرد و گفت
_اینجا راجرز سنتر هست...راجرز سنتر ورزشگاهی با سقف جمع شونده است که نزدیک برج قرار دارد ساخت این ورزشگاه که از جاهای دیدنی تورنتو هست در سال ۱۹۸۹به پایان رسید و با ضرفیت ده هزار نفر علاوه بر برگزاری مسابقات ورزشی برای برگزاری کنسرت هم هست
دور میدان چرخید و گفت
_اینجا سالن شهر و میدان ناتان فیلیپس هست.......میدان بزرگ ناتان فیلیپس با مجسمه برنز خود که در سال 1965توسط معمار فلاندی ساخته شده و هنوز هم یکی از پرطرفدار ترین جاهای دیدنی تورنتو هست ......تالار شهر شامل دو ساختمان قوسی شکل بلند به طول ۲۰و۲۷طبقه است که در اطراف یک ساختمان مرکزی قرار دارد و در میدان جلوی تالار یک حوضچه مصنوعی ساخته شده است که در زمستان به عنوان پیست اسکیت استفاده میشود این بنا یکی از مکان های دیدنی تورنتو کانادا هست و به عنوان نماد تورنتو شناخته میشود
به خوابگاه رسیدیم و مردک مهربون وقت نکرد بقیه جاهای دیدنی شهر رو بهم نشون بده
کرایه شو حساب کردم و داخل خوابگاه شدم
پشت میز خانوم نسبتا مسنی با موهای بلوند شده و چشمای سبز نشسته بود تا منو دید بلند شد و به اینگلیسی گفت _اوه..سلام دخترک زیبا رو .....چه کمکی از دستم بر میاد
لبخندی زدم و گفتم
مری_سلام من اتاق رزرو کرده بودم
گفت _مرینت دوپن چنگ؟
مری_بله
کیلیدی به سمتم گرفت و گفت
_من کلارا هستم ......اتاق ۱۰۱
مری_ممنون
این خوابگاه مث مدرسه شبانه روزی میموند مادر پدر ها فرم تاییدیه رو کامل میکنن و بچه هاشون توی این مکان میمونن البته توی هر اتاق سه یا چهار نفر میمونن و هر فردی هم اتاقی داره....خدا کنه هم اتاقی های خوبی گیرمون بیاد .....................
:::::::::::::::::::::::::::::::
پایان
::::::::::::::::::::::::::::::
من یه چند وقتی نیستم بخاطر همین چند تا پارتو باهم میزارم
نظرتون؟
برچسبها: داستان, رمان عشق مخملی

1ماه بعد
مرینت
الان یک ماهه که دنیای صورتیم شده سیاه
یه ماهه تو خونم مدرسه نمیرم کم حرف شدم
یه ماه از ترک برداشتن غرورم شکستن قلبم کشتن روحم گذشته
قلب شکسته مو از جا کندم به جاش سنگ گذاشتم
یه قلب سنگی که دیگه دل نمیسوزونه اشک نمیریزه
اگه اشک نمیریزم چرا هر شب بالشم خیسه ؟
اگه اشک نمیریزم چرا زیر چشمام سیاهه؟
اگه اشک نمیریزم چرا چشای ابیم قرمزه؟
فهمیدم ..........چیو؟
این که خوب بودن گناهه
مهربونی حرامه
کمک کردن عذابه
با دستام اشکامو پس زدم و با بغض شروع کردم به زمزمه
دل چھ میخواھی
دل او بی توھم خوشست
دل او تو را بھ یاد ھا سپرده
دل دیگر جای تورا دیگری پر کرده
دل آرام بگیر چون او بی تو آرامس
بلند شدم رفتم جلوی اینه از دیدن خودم وحشت کردم چشمای متورم قرمز موهای ژولیده و در هم
توی این یه ماه مامان بابا حالمو درک میکننو چیزی بهم نمیگن و برای مدرسه مریضی رو بهونه کردیم
این چند وقت فقط الیا یه سر بهم زد اونم وقتی ماجرا رو فهمید گفت اون عاشق یکی دیگس نمیتونه که به خاطر تو خودشو تباه کنه و بی توجه به چشای اشکی من رفت...هه.....این بود رفاقتش .....اگه اینه بخوره تو فرق سرش .....مامانم با هر بهونه ای سعی میکنه حالمو بپرسه اما از جواب دادن تفره میرمو یه جوری میپیچونمش بهش چی بگم ؟.......بگم ببخشید مامان جون عاشق یه خری شدم غرورمو قلبمو روحمو شکست الانم دارم براش عرعر میکنم
تصمیممو گرفتم من نمیتونم هروز ادرینو ببینم
نمیتونم به اون مدرسه برگردم حتی دیگه حوصله قهرمان بازی هم ندارم خداروشکر که فعلا کسی شرور نشده ........هه....میگن پاریس شهر عاشقاست ما که عشقی نداریم این شهر به چه دردی میخوره.....
تصمیمم رو گرفتم امشب راجبش با مامانو بابا صحبت میکنم
بلند شدمو شروع کردم به جمع کردن این طویله
و اخر بعد از دوساعت تاقت فرسا تمام شد
صدای مامان بلند شد
سابین_مرینت ......بیا شام حاضره
دستی به لباسم کشیدمو رفتم پایین و.....
مرینت_سلام مامان .....سلام بابا
سری تکون دادن نشستم پشت میزو با استرس همونجور که باغذام بازی میکردم گفتم
مرینت_مامان بابا من یه تصمیمی گرفتم
تام_چی؟
مرینت_من میخوام برم کانادا
مامان بابا با داد و همزمان
_چییی؟
مامان با گریه گفت
سابین_یعنی چی ...از ما ناراحتی؟.....چند وقته هم پکری ...چی شده ؟.....
مرینت_مامان....لطفا درک کن من چیزیم نیست فقط یه خورده دوری ازینجا واسم خوبه
تام_قبولع
سابین_چی؟
تام_مرینت به یه سفر احتیاج داره ....
بعد با لبخند اضافه کرد
تام_چند وقت میمونی تا از مدرسه هم برات اجازه بگیریم؟
مرینت_من میخوام اونجا ادامه تحصیل بدم
تام_اما دخترم تو هنوز به سن قانونی نرسیدی چطور میخوای اونجا بمونی...
سابین_ما چی؟
مرینت_مامان بابا من بع این سفر احتیاج دارم لطفا درک کنید ....برای دیدن هم شما میتونید بیاین اونجا و من خوابگاه میمونم .....لطفا بزارید برم
سابین_باشه.....ولی تماس یادت نره ها
با ذوق لبخندی زدم و گفتم
مرینت_ قبوله
تام_باشه پس من امشب برات بلیط رزرو میکنم
مرینت_خودم از کامپیوتر گرفتم ...صبح ساعت ۶پرواز دارم
سابین_دوستات چ......
پریدم میون حرفشو گفتم
مرینت_لازم نیست
رفتم بالا و ساکمو جمع کردم .....
::::::::::::::::
ساعت ۶بامداد
الان فرودگاهیم از دیشب مامان کلی نصیحت کرده وسایلمو جمع کردم و تیکی رو به استاد فو دادم چون دیگه من یه زندگی جدید واسه خودم میسازم
.......
بلاخره بعد از خداحافظی و مراسم ابغوره گیری راه افتادم و الان راهی کانادام
تصمیم دارم یه زندگی جدید بسازم زندگی بدون ادرین و هر کس دیگه ای ازین به بعد فقط به خودم فکر میکنم و بس ..........
پایان فصل اول
:::::::::::
خب دوستان این رمان فصل دومش قراره خیلی هیجان انگیز باشه ...در اصل فصل اول فقط برای اشنایی با ماجرا بود و داستان اصلی از فصل دوم شروع میشه ......دوستون دارم خدا نگهدار
:::::::::::
برچسبها: داستان, رمان عشق مخملی

پارت هشتم (رمان عشق مخملی )
مرینت
بدون چتر زیر بارون خیس قدم بر میداشتم به حال خودم اشک میریختم زجه هام دل سنگو اب میکرد خوبه حداقل این بارون اشکامو پوشش میده
عشق یه کلمه سه حرفیه ولی توش چندین کلمه نهفته است
ع به معنای علاقه
ش به معنای شدید
ق به معنای قلبی
کنار هم بزاریدشون میشه علاقه شدید قلبی ................
هه......ادرین نه تنها قلب بلکه روح منم کشت من صدای شکستن غرورمو شنیدم و صدای شکستن قلبمو نشنیدم چون قلبم نشکست پودر شد
بارون میبارید و مستانه به صورتم شلاق میزد نمیدونستم خیسی صورتم اشکه یا بارون
بغض توی گلوم مث تیغ موند کم کم میبرید و منو عذاب میداد
با بغص شروع کردم به زمزمه
باز باران با ترانه
میخورد بر بام خانه
خانه ام کو؟
خانه ات کو؟
ان دل دیوانه ات کو ؟
روز های کودکی کو؟
فصل خوب سادگی کو ؟
یادت اید روز باران
گردش یک روز دیرین
پس چه شد دیگر کجا رفت ؟
خاطرات خوب شیرین
باز باران بی ترانه
بی هوای عاشقانه
بی نوای عارفانه
در سکوت ظالمانه
خسته از مکر زمانه
عطر باران مست مستم میکند
فارغ از غم خود پرستم میکند
نم نم باران اسیرم میکند
یاد ایام قدیمم میکند
یاد دورانی که دلها پاک بود
چشم ها گویای عشقی ناب بود
عشق ها بوی غم اغوشی نداشت
قول ها رنگ فراموشی نداشت
دست ها هر روز در دستی نبود
قلب ها اهوی هر دشتی نبود
عهد ها ساده ولی با ریشه بود
عاشقان را کوه کندن پیشه بود
شعرم تموم شد رسیدم به خونه ...هه....خونه؟
دیگه مثل قبل برام نیست ....نیست؟
اشک هایم را با دست پس زدم و وارد خانه شدم
مادر سلامی کرد
و من با سلامی که خودم شنیدم راهی اتاقم شدم
هه...شوکه شدنشان را حتی میشد از رنگ نگاهشان فهمید
شاید انها تنها دارایی من هستند......شاید
خودم را بر روی تخت انداختم
دلم خوابی میخواست که دگر در ان بلند شدن نباشه
خوابی که مرا به اوج ببره
دلم مستی صادقانه ای میخواهد
دلم اغوش یک بیگانه را میخواد
ایا خوهان زیادی هستم
دلم خونست و خون
خودم رو روی تخت و زیر پتو خزیدم
و به این اندیشیدم چقدر من بدبختم
هه......حتی دوستانم که ادعای رفاقتشان اسمان را پاره میکرد جویای احوالم نشدند
چشم هایم را بستم و در عالم بیخبری فرو رفتم.....
::::::::::
پایان پارت هشتم
::::::::::
نظرتون؟
برچسبها: داستان, رمان عشق مخملی

پارت هفتم (رمان عشق مخملی)
مرینت
ادرین-مرینت؟
با صداش قلبم افتاد تو پاچم بر گشتم سمتش و گفتم
مری-ب.ب.بله؟
دستی پشت گردنش کشید و گفت
ادرین-میتونیم بعد کلاس صحبت کنیم؟...
بعد از کمی مکث گفت
ادرین-در مورد دیشب
با هولزدگی جواب دادم
مری-ب.باشه
و رفتیم سر کلاس منم نشستم کنار الیا که زیر گوشم با لحن شرارت باری گفت
الیا-...هم لوکا ...هم ادرن.....دوتا دوتا؟
نفس پر استرسی کشیدمو گفتم
مری-الان نه الیا......
هیچی از درس نفهمیدم فقط میخواستم بدونم این پسرک چشم جنگلی باز چه خوابی برام دیده
کلاس تموم شد که ادرین بهم علامت داد تا برم سمتش
مری-گوشم با توعه
ادرین -بهتره بریم اونجا
و بع نیمکت اشاره کرد
ادرین-ام .....ببین مرینت من بخاطر رفتار دیشبم معذرت میخوام حالم دست خودم نبود مرینت من تورو به عنوان یه دوست نمیبینم
نیشمو تا ته باز کردم که با حرفش ...
ادرین-تو مث خواهرم میمونی و اندازه خواهر نداشته ام دوست دارم ...دیشب فک میکردم لوکا مناسب تو نیست و بلکه لیاقت تورو نداره ..
چشمک شیطونی زد و ادامه داد
ادرین-ولی اشتباه میکردم خیلیم بهم میاین ......
نگاه خاصی به روبروش گرد و گفت
ادرین-فک کنم دل منم پیش کاگامی گیر کرده ......اون محشره.......
برگشت و گفت
ادرین-منو میبخشی ؟
همون لحظه رعد برقی زد فک کنم ابرا هم دلشون به حال من سوخته و دارن واسم زار میزنن
از پشت پرده اشکی چشمام در حالی که بغض گلومو قورت میدادم با صدای گرفته و امیخته با بغضی گفتم
مرینت-خوبه ....چون من حتی تو رو اندازه همون دوستم نمیبینم
بلند شدم و داد زدم
مری-حتی اندازه این سگم ارزش نداری
و به سگ ولگرد گوشه خیابون اشاره کردم
مری-حدا قل این وفا داره ......مث تو عوضی نیست
مشت های ضعیفمو به سینش میکوبیدمو میگفتم
مری-من ازت متنفرم .......فک کردی میتونی هر می که دلت خواست رو بازی بدی و بعد بگی مث خواهرم دوست دارم ........بگو ببینم خواهرتم میبوسی ؟ هان؟. ...بگو .....
من اشک میریختمو میگفتم از درد دلم و اون با نگاهی مبهوت نگاهم میکرد
مرینت-من دوست ندارممممممم.......ولی بدون این رسمش نیست که هرکی که دوست داری رو بازی بدی
نگاه شرمنده ای بهم انداخت و گفت
ادرین-متسفام......امید وار بودم که ببخشیم ولی نشد دیگه.....حداقل این عذاب وجدانمو کم تر میکنه که منو دوست نداری.......خدا نگهدار
و رفت
با صدایی امیخته با بغض زمزمه کردم
مری-دوست ندارمم ....چون .....عاشقتم
:::::::::::
پایان پارت هفتم
::::::::::
برچسبها: داستان, رمان عشق مخملی

پارت ششم (رمان عشق مخملی)
مرینت
توی تختم قلطی زدم و بالشمو محکم تو بغلم گرفتم
که صدای مامان بلند شد
سابین-مرینت پاشو دیگه......مدرست دیر میشه
مری-ها ؟.....مدرسع لیتری چنده ؟......خوابمو عشقه
صدای جیع مامان درست کنار گوشم بلند شد
سابین-مرینتتتتتتتت
با صدای جیغ مامان یک متر پریدم هوا و از جام بلند شدم که ملحفه به پام گیر کردو با باسن مبارک به زمین فرود امدم ........
که شروع کردم به اه ناله
مری-اخ .......وای ننه.....این باسن دیگه باسن بشو نیست .....اخ .......ای.....
داشتم ور میزدم که با ضربه دمپایی مامانم کلا لال شدم
مری-چیز خوردم ........اصن من خیلی هم خوبم
پریدم تو روشویی و ادامه دادم
مری-الانم اماده میشم میرم مدرسه تا دانش بجویم
مامانم گف
سابین-اول بیا یچیزی کوفت کن غش نکنی بیوفتی رو دستمون
بعدم رفت پایین
مری-هعیی .......یعنی اصن تو خونه ما محبت مادری موج مکزیکی میره
رفتم لباسامو عوض کردم کولمو اماده کردمو انداختم رو دوشم جلوی اینه موهامو از روی صورتم زدم کنار که نگاهم به لبام خورد با یاد اوری دیشب لبخند محوی رو لبام اومد البته اگه بشه به نیش تا ته بازم لبخند گفت همینجوری تو هپروت بودم که صدای جیغ مامانم بلند شد
سابین-مرینتتتتتتتت
دوییدم پایین مامان با غیض لقمه تو دستشو بهم داد و گفت
سابین -توی راه بخور قش نکنی
مری-دستت مرسی
لبخندی زد و گونه شو بوسیدم و راهی مدرسه شدمم
اخیششش.......خدارو هزاران مرتبه شکر ایندفعه زود رسیدم
الیا برام دستی تکون داد اومدم برم سمتش که .
ادرین-مرینت؟..................
:::::::::::::
پایان پارت ششم
::::::::::::
برچسبها: داستان, رمان عشق مخملی

پارت پنجم (رمان عشق مخملی)
مرینت
باحیرت گفتم
مری-تو؟
ادرین-چرا،؟
اومدم بگم چون چ چسبیده به راه که با درک موقعیت کاملا خفه شدم
همونطور که از سیگارش کام عمیقی میگرفت گفت
ادرین-با توام ؟.........چرا خفه شدی ؟.چراااااااااا؟
چرای اخرشو باداد گفت که گرخیدم و یه متر پریدم عقب
و با من من گفتم
مری- چ.چ.چی چرا؟
که کلافه گفت
ادرین-چشات
متعجب گفتم
مری-چشام؟
ادرین -رو اعصابمه
مری-هن ؟(وسط صحنه عاشقانه همین کم بود)
یه دفعه نگاهش رنگ غم گرفت گفت
ادرین-لبات
مری-لبام:؟
ادرین -نمیذاره نفس بکشم
دستمو محکم گذاشتم رو لبام و گفتم
مری-حالا میتونی نفس بکشی
تک خنده ی جذابی کرد
بعد یه دفعه خشمگین اومد جلو اون یه قدم میومد جلو من یه قدم میرفتم عقب که خوردم به دیواد و ادرین با یه دستش مچ دوتا دستام گرفت و گذاش بالا سرم دست دیگه اشم تکیه گاه خودش کرد
عصبی از بین دندونای کلید شده اش غرید
ادرین-اگه یک بار دیگه به این پسره لوکا نگاه کنی چشمای دوتاتون رو از کاسع در میارم
اب دهنمو پر سر صدا قورت دادم با لکنت گفتم
مری-ب..باشه
ادرین-خوبع
یه دفعه کمرمو چنگ زد و لباشو روی لب هام گذاشت منم رفتم اون دنیا و برگشتم .......نرم و اروم میبوسید
ولم کرد گفت
ادرین-تو مال منی
منم که از بوسه اش شوکه شده بودم و اینکه اینجوری مث کیسه سیب زمینی منو بهم پاس میدادن عصبی شده بودم بهش توپیدم
مری-مگه من عروسکم ؟
خنده ای کرد و گفت
ادرین-اره ...تو عروسک منی ...
بعدشم منو با کلی شوک و تعجب گذاشت رفت
خدایا نکنه خوابم......یه نیشگون محکم از خودم گرفتم که جیغم رفت هوا ......وای خدا بیدارم .....اون ادرین بود؟؟.......وای دده هنوز تو شوکم
رفتم خونه و سریع پریدم رو رخت خوابم و خوابیدم
::::::::::::::::::::::::
میدونم یه خورده منحرفی شد ولی بازم معذرت
نطرتون؟
::::::::::::::::::::::
برچسبها: رمان عشق مخملی

رمان عشق مخملی «پارت دوم»
مرینت:
خانوم بوستیه درس رو با گفتن ::خسته نباشید::
تموم کرد
منم بلند شدمو کولمو جمع کردم که یه دفعه دستم کشیده شد
برگشتم و دیدم الیا داره دستمو میکشه و میگه
الیا-زود باش برام تعریف کن
رفتیم و گوشه محوطه مدرسه نشستیم و من سیر تا پیاز ماجرا رو برای الیا کردم
الیا-واوووو....جالبه
مری-اوهوم
الیا -راستی مرینت ...امروز جولیکا دعوتمون کرد کشتی شون
مری-واقعا؟
الیا -اره ادرینم میاد
به لبخندی اکتفا کردم نمیدونم چرا از وقتی که اون پسره لوکا رو دیدم ادرین دیگه برام مث قبل نیست البته هنوزم عاشقشم اما این عشق کمرنگ تر شده
الیا-حالا زنگ میزنی ؟
مری-چی؟
الیا-پوففف ...مرینت خصلت خنگ بودنم به دست پا چلفتی بودنت اضافه شده
وقتی دید گنگ نگاهش میکنم گفت
الیا-منظورم همون پسره لوکاعه
لبخندی زدم و گفتم
مری-نمیدونم .....شاید
الیا-مرینت جان کجا سیر میکنی
مری-هان ؟
الیا-دوساعته دستتو گذاشتی رو قلبت و به داماکلیس خیره شدی ....نکنه ایندفعه عاشق داماکلیس شدی؟
مری-هان ؟نه ....دیوونه شدی
الیا -نمیدونم ....ساعت 4میام دنبالت
مری-ساعت 4چرا ؟
الیا-من دوساعته واس تو دارم روضه میخونم ؟......خب بریم مشتی جولیکا اینا دیگه
مری-اهان ..باش .....بای
الیا-بای
الیا رفت منم بلند شدم برم ...که
ادرین-مرینت؟
مری-ببب...بعله
ادرین -بیا برسونمت ...هوا هم بارونیه ..فک کنم قراره بارون بیاد
دستپاچه گفتم
مری-نن.نه .ممنون .خخخ...خودم ...مم.میرم
ادری-باشه ...خدا نگهدار
ای بخشکی شانس ....میگم ازین تعارف کشکی ها به ما نیومده .....حالا تو یه بار دیگه تعارف میزدی ....شاید میومدم ....هعییی
شروع کردم به پیاده رفتن ....که یه دفعه رعد برق زد که
مری-خدایا چرا هر وقت من میرم بیرون رعد برق میزنه ؟
یه دفعه ندا اومد .....
ندا-عزیزم اینا رعد برق نیس .....تو هر وقت میای بیرون فرشته ها ازت عکس میگیرن بزارن پروفایلشون
خو چیه ندا اومد
میهمی ندااا
رفتم داخل خونه
مری-سلام مامان ....سلام بابا
تام-سلام دخترم
سابین-سلام عزیزم (اوققق ...زیادی احساسی شد)
رفتم بالا و لباسامو عوض کردم که یدفعه تیکی از توی کیفم اومد بیرون
تیکی-مرینت ...من گرسنمه
مری-اخ ببخشید تیکی اصلا یادم نبود
رفتم و از ماکارون مورد علاقش براش اوردم و دادم خورد
تیکی-ممنون
لبخندی زدم و گوشیمو برای ساعت 4تنظیم کردم و خوابیدم .....
پایان پارت دوم
چطور بود؟
برچسبها: داستان, رمان عشق مخملی
.: Weblog Themes By Pichak :.
