وجی :سلام من وجی هستم مولتی موس سرش شلوغ بود من رو فرستاد 

وی در حال درس خاندن است تا بتواند با نمره ی قبولی از امتحانات رد شود 

و درخواست  مرخصی دارد

تا اخر ماه رمضان 

اشتباه نکنید وی روزه نمی گیرد به این دلیل تا اخر ماه رمضان مرخصی گرفته که تا اخر ماه رمضان امتحان دارد 😭😭😭😵😵

من:وووووجی گفتی دیگه بیا این سوال رو بهم کمک کن 

وجی :من برم بای 

 



تاريخ : سه شنبه بیست و چهارم فروردین ۱۴۰۰ | 11:4 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

سلام 

گفتینوی من 

goftino.com/c/xQ97Wr

از مدیرای عزیز میخام که تو لینکدونی بزارینش 



تاريخ : شنبه بیست و یکم فروردین ۱۴۰۰ | 12:3 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

خب سلام اومدم یاد بدم چطوری تو وبلاگ عکس بزارین 

اول تو گوگل کلمه ی (آپلود)عکس رو سرچ میکنید بعد

هالا روی گزینه ی اول میزنید اونی که نوشته آپلود عکس و فایل رایگان 

وقتی روی اولین گزینه کلیک میکنید همچین صفحه ای براتون باز میشه 

روی گزینه ی انتخاب فایل میزنید 

و همچین چیزی براتون باز میشه که ممکنه برای من با شما فرق کنه 

 

من اسناد رو میزنم برای شما شاید گالری باشه 

وقتی گزینه ی مورد نظر رو میزنیم

صفحه گالری برامون باز میشه و با روی عکسی که میخایم کلیک میکنیم 

نکته: هر چقدر دلمون بخواهد میتونیم عکس اپلود کنیم 

 

حالا این تصویر رو بهتون نمایش میده که بعدش میرسه روی ۱۰۰ درصد بعد از نشون دادن صد درصد این تصویر رو میبینید 

 اولین  زده لینک مستقیم و جلوش نوشته کپی روی کپی میزنید حالا میاید تو بخش مدیریت وبلاگ و توی کیف ابزار میزنید روی اون گوشه که عکس تصویر هست

 

حالا این صفحه براتون باز میشع 

 

روی کادر پایین ادرس تصویر نگه میدارید و روی گزینه ی الصاق یا چسباندن میزنید برای قسمت فاصله ی عمودی و افقی صبر میکنید یا به انگلیسی اندازه ای که میخاین رو مینویسین پذیرش رو میزنیم و تمام

سوالی داشتین در خدمتم 

برای این پست واااااااااقعا زحمت کشیدم لطفا کامنت بدید



تاريخ : شنبه بیست و یکم فروردین ۱۴۰۰ | 10:13 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

باید چی صدات کنم ؟!
0_شلغم🍽
1-پاندا🐼
2-خر🐎
3_کپک🦠
4-سلطان عشق 💝
5-ارامشم🪐
6-ایکس❌
7-جوجه🐣
8-عمرم💟
9-جونور🐛
10-آقاییم👨🏻
11-میلیاردر📶
12-نفسم🌬️
13-شپش🕸️
14-عشقم💕
15-بدجنس🐗
16-عشق جان❤️
17-شلمغز🧠
18-سلطان👑
19-مای لاو💜
20-دلبر👸
21-جعفر🔪
22-ننه فرانکی👵
23_زندگیم✨
24_کرونا😷
25_ناشناس🕵️‍♀️
26_مشترک مورد نظر♾
27_...😐
28_بغل دستی👭🏼
29_بی عرضه😶
30_شامپانزه🦧
31_بی همه چیز🧟‍♀️
32_پسر شجاع🤓
33_پدر پسر شجاع😎
34_گوریل انگوری🦍
35_باب اسفنجی🤖
36_دلقک🤡
37_خانم جلسه ای🧕🏻
38_مُنگل🥴
39_پاتریک💩
40_مُرده متحرک👻
41_ترسو☠️
42_بچه پولدار مدرسه🤑
43_بی لیاقت😏
44_بی کار😴
45_علّاف🙄
46_خوابالو🥱
47_مغز متفکر کلاس🧠
48_لجباز😌
49_شلخته🤯
50_قراضه🥀

میدونم تکراریه ولی جالبه 



تاريخ : سه شنبه هفدهم فروردین ۱۴۰۰ | 10:21 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

سلام سلام 

مصاحبه داریم 

با خانومای 

کلویی و لایلا و مرینت 

سوالاتون رو بپرسید 



تاريخ : دوشنبه شانزدهم فروردین ۱۴۰۰ | 9:49 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

خب ایندفه اومدم از شما سوال بپرسم 

دونه دونه تو کامنتا جواب بدید 

1)اگه جای لیدی باگ بودید چی میکردید 

2)دوست دارین جای لیدی باگ باشین 

3)اگه میتونستی به لیدی باگ فقط یه جمله  بگی تا لیدی باگ به کت نوار برسه اون چی بود 

4)اگه بتونی از بین لایلا یا کلویی یا کاگامی یکی رو از فیلم حذف کنی اون کیه 

5)کت نوار کراشته ؟؟

6)به نظرت لایلا خوشگل تره یا کلویی 

7) به نظر شما اخلاق کلویی بدتره یا لایلا 

جواب بدید ناناصام 



تاريخ : دوشنبه شانزدهم فروردین ۱۴۰۰ | 9:39 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

سلام ببخشید دیر گفتم 



تاريخ : شنبه سی ام اسفند ۱۳۹۹ | 22:12 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

سلام عیدتون مبارک



تاريخ : شنبه سی ام اسفند ۱۳۹۹ | 15:27 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

اخییی چقدر نازن



تاريخ : دوشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۹ | 10:24 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

یاد گرفتم عکس بزارم هورررااااا 



تاريخ : دوشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۹ | 10:5 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

سلام چالش ادیت برای نویسنده ها 

این عکس👇👇👇

رو ادیت کنید  پست کنین هر کی بیشتر کامنت داشت بهش جایزه ی عالی میدم 



تاريخ : دوشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۹ | 10:4 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

شاید بعضی هاتون بدونین و بعضی ها هم ندونین 

من برا اونا میگم که نمی دونن 

میخام یه چیزی بگم خیلی خوشحال شی 

پس برو ادامه 



ادامه مطلب
تاريخ : دوشنبه بیست و پنجم اسفند ۱۳۹۹ | 9:35 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |


❤️(درحالی که نشسته)
_هوففففف الهی برا زیر تریلی که ما رو مجبور میکنه 6 صبح پاشیم خودش که تا لنگ ظهر میگیره میخوابه....خوب بزار ماهم بخوابیم...آخه آدم به این نفهمی...اخخخ
🧡یک نیشگون از دستش گرفتم که اخش رفت هوا...
❤️چته وحشییی...
🧡هیسسسس...میدونی اگه کسی بفهمه بدبخت میشیم...تنبیهت میکنن..حالا هم غر نزن پاشو لباست رو عوض کن که دیر شد...
❤️الیا از اتاق رفت بیرون منم لباسم رو عوض کردم و رفتم بیرون ....
نگاهی به اطراف انداختم هر کدوم از خدمتکارا مشغول کار بود... منم وسایلم رو برداشتم و مشغول کار شدم....
(2 ساعت بعد.....)
❤️هوففففف بالأخره تموم شد...
پذیرای و اتاق مهمون رو تمیز کردم...در ها و کاشی ها رو هم آستر کردم....حالا فقط مونده اتاقا...
از پله ها رفتم بالا که با چیزی که دیدم دلم میخواست اون ارباب و عمارتش رو باهم آتیش بزنم..
آخه کدوم عمارتی 6 تا اتاق داره تازه اتاق مهمونم داره...
کلافه رفتم سمت یکی از اتاقا و بی هوا درش رو باز کردم و با چیزی که دیدم کرک و پرم ریخت...
ارباب با بالا تنه ی لخت تو اتاق بود جیغی کشیدم و سریع درو بستم و از پشت به در تکیه دادم....
بدبخت شدی مرینت...
همینطور به در تکیه داده بودم که یهو در باز شد و باعث شد از پشت افتادم تو بغلش...
تو بغلش احساس خوبی داشتم...
بوی عطر تلخش اذیتم میکرد سریع به خودم اومدم و ازش جدا شدم...
درحالی که سرم پایین بود با صدای که بیشتر شبیه زمزمه بود ببخشیدی گفتم که با صدای دادش به خودم لرزیدم...
🚫🚫🚫🚫🚫کپی ممنوع🚫🚫🚫🚫🚫



تاريخ : چهارشنبه بیستم اسفند ۱۳۹۹ | 10:36 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |


از زبون مرینت:

که یه دفعه چشمام از حدقه زد بیرون ... نگاه

 ساعت کردم

خدایا خودت رحم کن پنج دقیقه دیگه کلاس

 شروع میشه😭

رفتم زود یه اژانس گرفتم ... خداروشکر خونه

 من جاییه که ثانیه به ثانیه ازش تاکسی رد میشه

پنج دقیقه گذشت ، یعنی تا ثانیه های دیگه

 استاد میاد سر کلاس.

پول اژانس رو دادم و با دو رفتم سر کلاس ...

 با اینکه تا حالا نیومدم اما زرنگ بازی دراوردم

 و میانبوری پیدا کردم که قبل از استاد به

 کلاس برسه

رفتم توی کلاس ، همه توجه ها به من جلب

 شد ، که یه دختری با چشم و ابرو و یه لبخند

 اشاره کرد برم پیشش بشینم

مرینت : آم ، سلام

دختره : سلام ، چرا ....

که با باز شدن در حرفش نیمه کاره موند ،

 خداروشکر استاد نجاتم داد ... واقعا 

نمیتونستم به حرفی که دختره میخواست بزنه جواب بدم

(چون میدونه الیا چی میخواسته بهش بگه😶)

شروع کرد به حاضر غایب 

استاد : .....
استاد : .....
استاد : .....
استاد : .....

استاد : خانم مرینت

دستم رو بردم بالا

استاد : چرا فامیلی تون رو اینجا نزده؟

 



تاريخ : سه شنبه نوزدهم اسفند ۱۳۹۹ | 10:26 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |


از زبون مرینت :
-- امسال تصمیم گرفتم به ترسم غلبه کنم و توی

 جامعه باشم.

به آینه نگاه گردم.

مطمئن نبودم کسی میشناستم یا نه
پس یه فکر شِیطانی!!!!!!!!!!!!😈

چون دیرم بود کیفم رو برداشتم و اروم اروم از پله ها

 رفتم پایین و دیدم اتنه از اشپزخونه اومد بیرون و

 داره سمت بازار میره

بیچاره اتنه که فکر میکنه ما انسانیم😐با فکر های

 شَیاطینی که من میکنم یک حیوان در جلد یک

 انسانیم !!!😏 ... عه خیلی فوحش دادم به خودم ، 

 باید برم کارم رو کنم

رفتم پشت سر اتنه و دستام رو گذاشتم رو

 شونش ... اونم با ترس برگشت ... فقط دو تا راه 

بود که میفهمیدی قیافت معلومه یا نه

1 - اگر میومد میزد تو کَلَم یعنی میشناسم😐

2 - اگر جیغ و داد میکرد و کل خونه رو به فنا میداد یعنی قشنگ خودم رو پوشوندم و کسی نمیشناسم

و اون تنها گزینه ای نبود جززززززززز

گزینه 2 … بزن کف قشنگه رو😌👏🏼

وجی : مری من چه غلتی کردم شدم وجدان تو؟؟😑

مرینت : خیلی هم دلت بخواد...من به این ناناصی🥰

وجی : با ذهنی اندازه نخود فرنگییـــــــ🙄

مرینت : نذار دهنم باز بشه هاااا🤬

وجی : غلت کردم گوه خوردم تو هیچی نگو که دیگه دهنم از اب های زیرزمینی رد میشه 

مرینت : خوشمزه بود ؟🤔

وجی : چی؟😐

مرینت : اون گوهی که خوردی

وجی : الان مدرسه داری کل کل نمیکنم برو پی کارت😑

که یدفعه .....😱

 



تاريخ : سه شنبه نوزدهم اسفند ۱۳۹۹ | 10:25 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |


❤️(با صدای بلند)
_دیگه کافیه الیاا...من متمعنم یک روز از اینجا خلاص میشیم بهت قول میدم...
ما باید امید داشته باشیم...
🧡سریع با دستم اشک هام رو پاک کردم ممنون بابت دلداریت تو دوست خوبی هستی مرینت...
از جام بلند شدم و رفتم سمت کمد و یک لباس(عکس میدم) آوردم و دادم به مرینت.
_خب این لباس کار تویه ...ساعت 6 باید سرکارت باشی تو مسئول نظافتی و باید خونه و اتاق ها و ...تمیز کنی..
تو کارای ارباب دخالت نمیکنی و چیزی جز چشم نمیگی...یه نگا بهش انداختم که دیدم با چشای درشت شده داره من رو نگاه میکنه..
🧡چته؟
❤️شوخی میکنی دیگه ...الیاااا من این همه کار رو بکنم کمرم میکنه که....
🧡(شروع میکنه به خندیدن)
❤️کوفت
🧡(با خنده)بهتره زود بخوابی...فردا روز بزرگییییی داری.
❤️هوففف شب بخیر
🧡شب بخیر
(فردا صبح)
🧡مرینتتتت....مرینتتتتتتتتت (با داد)
❤️ها....چیه...نکن بزار بخوابم.
🧡دختر پاشو دیرمون میشه ها..
🚫🚫🚫🚫🚫کپی ممنوع🚫🚫🚫🚫🚫



تاريخ : سه شنبه نوزدهم اسفند ۱۳۹۹ | 10:21 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |


❤️که صدای یکی از اونها به نظرم آشنا اومد با دقت گوش کردم که متوجه شدم اون صدا متعلق به پدرمه..خواستم بی محل از اونجا برم ولی نمیتونستم اون پدرم بود برای همین وارد انباری شدم که با چند تا مرد مسلح روبه رو شدم....
پدرم تا چشمش به من خورد...
❌من من به جای قرض هام دخترم رو به شما میدم....
❤️متعجب بهش خیره بود....اون چطور میتونست بامن با دخترش این کارو بکنه؟
اون مردا نگاهی به من انداختن و باشه ای گفتن که من شروع به دویدن کردم اما اونا من رو گرفتن و به عنوان برده فروختن...
🧡 (درحالی که دستش رو میذاره رو دست مرینت)
من....واقعا متاسفم نمیخواستم ناراحتت کنم...
❤️(درحالی که اشکاش رو پاک میکنه)نه تو تقصیری نداری منم دلم میخواست با یکی درد و دل کنم...
الیا تو چطور از اینجا سر در آوردی؟
🧡اهی کشیدم و شروع کردم به گفتن...
من و خوانوادم برای تعطیلات اومده بودیم سفر.. 
توی راه که داشتیم برمیگشتیم ماشینمون تصادف کرد...
من چون عقب بودم آسیب زیادی ندیده بودم ولی پدر و مادرم به شدت مجروح شده بودن...
به سختی خودم رو از ماشین کشیدم بیرون...
دیر وقت بود برای همین جاده خلوت بود شروع کردم به دویدن تا کمک پیدا کنم...
هنوز خیلی دور نشده بودم که یه دستمال اومد جلوی دهنم و دیگه چیزی نفهمیدم...
وقتی چشمام رو باز کردم تو این عمارت بودم..
❤️اروم دستمو بردم سمت صورتش و اشک هاش رو پاک کردم...
من واقعا متاسفم...
🧡من حتی نمیدونم اونا زنده هستن یا نه . (با گریه)
❤️.....
🚫🚫🚫🚫کپی ممنوع🚫🚫🚫🚫🚫 



تاريخ : سه شنبه نوزدهم اسفند ۱۳۹۹ | 10:19 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

سلام اومدم خبری که خیلیاتون منتظرش هستین و ممکنه خیلیاتون شنیده باشین رو بگم از سایت معتبری در اینستاگرام دیدم که اولین قسمت فصل چهارم به تاریخ ما در ۸ فروردین 

ساعت ۱۲ (نمیدونم صبح یا شب)اکران بشه این خیلییییی عالیه 



تاريخ : سه شنبه نوزدهم اسفند ۱۳۹۹ | 10:15 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

مصاحبه داریم با 

استاد فو 

بفرمایید سوالاتتون رو بپرسید 



تاريخ : دوشنبه هجدهم اسفند ۱۳۹۹ | 11:5 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

لاله جون میشه داستان هام رو در موضوعات بگذارید 



تاريخ : دوشنبه هجدهم اسفند ۱۳۹۹ | 10:32 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

#خواننده_مو_بلند_من
#ᴘᴀʀᴛ→2

مادر مرینت:بیا این کلوچه رو بخور و برو
 مدرسه....نمیخوای که اول روزی دیر برسی!؟

مرینت:ای وای راست میگی😱

کلوچه رو از مامانم گرفتم و یه دفعه قیافه اتنه اومد جلو چشمم

مرینت:امممم...مامان بزار اتنه کار کنه😅

مادر مرینت:خیلی هم دلش بخواد دارم کارش رو کمتر میکنم😐

مرینت:خب اونم به قول خودش اشپزی نکنه ارواح میاد سراغش😂

مادر مرینت:خوب اومدی 😉👍

اتنه:من کی گفتم ارواح میاد سراغم؟😐 البته خود مادرتون از ارواح بد تره😁

مرینت: انصافا لایک داری!!😁👍

مادر مرینت:😒🔪

مرینت:من برم😐اتنه وسعت کن و اون کیف رو به نامم کن😐🖐️

آتنه:کجا میری؟؟😡عمرا اون کیف رو به نامت کنم😏

صداش رو شنیدم اما با شنوایی بالا!!!چون تا اون موقع پریده بودم تو اتاقم😌

اون کلوچه رو خوردم... انصافا مامانم خیلی خوب درست

 میکنه ... خب حالا باید مو هام رو ببندم ... مو هام رو 

سفت بافتم و بزور گذاشتمشون تو کلاهم...ماسک هم

 زدم و مانتوم رو پوشیدم ... واقعا دوست ندارم کسی 

بشناستم و میخوام برای دو دقیقه یه ادم معمولی باشم ... امسال تصمیم گرفتم ترسم رو از همه چیز دور

 کنم و توی جامعه باشم

و..........



تاريخ : دوشنبه هجدهم اسفند ۱۳۹۹ | 10:30 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

#خواننده_مو_بلند_من
#ᴘᴀʀᴛ→1
یه توضیح راجع‌به رمان💋1- مرینت خواننده ی معروفی هست و مو هاش تا زیر زانو هاشه -2- توی رمان به برخی از ویژگی های من پی میبرید😐 -3- این رمان بسیار نیاز به تخیل داره😙 -4- در چند پارت اینده تازه داستان شروع میشه!! -5- حرفی موند در اینده میگم!!🤔

از زبون مرینت :

مرینت : سلام ای صبح زیبا ، سلام خورشید تابان🤩

امروز میخوام برم مدرسهـــــــ🥳... از تخت

 تالاپی اومدم پایین و محکم در رو باز کردم ...

 ویژژژژژژژژ ، از پله ها سر خوردم پایین

 مرینت : مامانننننننن ... مامانننن کجایییییی؟😤

اها فهمیدم😐رفتم توی اشپزخونه و با قیافه

 ابوسم داشتم مامانم رو نگاه میکردم که

 فهمیدم مامانم داره یه چیزی میخونه

مرینت ای مرینت سَرِ باباتووو آی مرینت💃🏻

وجی (وجدان) : مرینت میگم واقعاً شانس اوردی!😐

مرینت : اره خودم میدونم😐ننه ام چیزیش نشده خیلیه !😐 البته هنوز هم شک دارم

وجی : اوهوم😐

که آتنه اومد دست به دامنم

آتنه : خانم خواهش میکنم به مادرتون یه چی بگید !! من میخوام آشپزی کنم یه دفعه میا هلم میده بیرون و هر چی اصرار میکنم نمیذاره برم تو ... منم که اگر اشپزی نکنم میمیرم😭

مرینت : اولا خانم نه مرینت ... اگر یه بار دیگه بگی خانم خودم میکشمت

اتنه : چشم 😂 خانوادگی مثل همین

مرینت : یعنی منم دیوونه بازی در میارم !؟😳

اتنه : بعضی موقع ها😁

مرینت : رو دست ندارم!😌

اتنه : واقعا خانوادگی مثل همین !😐

که مامان یه دقیقه برگشت و چشمش به من خورد و منم یه تا ابروم رفت بالا

مادر مرینت : چته تو یه دفعه ظاهر میشی ؟😤

مرینت : ننه جون بحث رو عوض نکن😐بنظرم اگر نویسنده میشدی اولین اهنگت راجع به من بود😐

مادر مرینت : ننه و کوفت🤬 تازه خیلی هم خودت و اون بابات بخواید که اسمتون توی شعر هام باشه😌

که بابا از اون ور دنیا صداش اومد (نمرده ها😂)

بابای مرینت : خانم من نمیخوام تو شعرت باشم ! الکی من رو نکشون تو بحثتون 😩

مرینت و مامانش هم زمان : ســـاکــــــــــــــت😠

بابای مرینت : حلال کنید گوه خوردم🤐
و......
 



تاريخ : دوشنبه هجدهم اسفند ۱۳۹۹ | 10:27 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |


❤️که وارد اتاقی شدیم....
همینطور داشتم اتاق رو انالیز میکردم که با صدای اون دختره بهش خیره شدم...
🧡سلام اسم من الیاست اسم تو چیه😊
❤️لب خنده محوی زدم و گفتم من مرینتم....سر یکی از تخت ها رفتم و روش نشستم که الیا اومد کنارم نشست..
🧡مرینت....میتونم یک سوالی ازت بپرسم
❤️بهش خیره شدم که ادامه داد...
🧡تو برای چی اینجایی؟
❤️سرم رو پایین انداختم که قطره اشکی از گوشه چشمم چکید ...
نمیدونم چرا ولی حس خوبی نسبت به این دختر داشتم ....
انگار میتونستم بهش اعتماد کنم پس نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به گفتن...
❤️تقریبا 13 سالن بود که فهمیدیم پدرم قماربازه...
سر این موضوع مادرم با پدرم دعواشون افتاد و باعث شد مادرم ناراحتی قلبی بگیره....
یک سال از اون موضوع گذشت که حال مادرم بد شد...
با امبولانس اون رو به بیمارستان منتقل کردیم ...
دکتر بعد از برسی اوضاع مادرم گفت وعضش خیلی وخیمه و باید عمل بشه...
ولی ما هزینه عمل مادرم رو نداشتیم برای همین من رفتم سرکار....
3 ما شیفت وایستادم تا بتونم هزینه عمل مادر رو جور کنم بعد از 3 ماه تونستم پول کافی برای عمل مادرم جمع کنم...
بعد پر کردن چند تا فرم قرار شد مادرم رو عمل کنن..
اون روز مادرم رو عمل کردن و عملش موفقیت آمیز
بود...
اون رو به بخش منتقل کردن و بعد از چند روز چشماش رو باز کرد...خیلی خوشحال بودم...
یک هفته از بهوش اومدن مادرم می گذشت و قرار بود اون روز مرخصش کنن..
من با همون مقدار پولی که داشتم رفتم تا برای مادرم گوشت بگیرم...
ولی...ولی و..وقتی برگشتم مادرم مرده بود...
با دستم اشک هام رو پاک کردم و به الیا که  متعجب بهم خیره شده بود نگاه کردم...سرم رو پایین انداختم و ادامه دادم..
بعد از مرگ مادرم چند جا شروع به کار کردم تا بتونم خرج خودمون رو در دربیام...
ولی هرچیزی که بدست میوردم پدرم سر قمار هاش از دست میداد...
وقتی من پول کمی میوردم منو با کمربند میزد...3 سال همینطور گذشت تا دیشب..
وقتی رسیدم خونه صدای دعوای چند نفر میومد خواستم از اونجا برم که...
🚫🚫🚫کپی ممنوع🚫🚫🚫🚫



تاريخ : دوشنبه هجدهم اسفند ۱۳۹۹ | 10:17 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |


❤️سرعتم رو بیشتر کردم میتونستم صدای قدم هاشون که به سرعت به من نزدیک میشد رو بشنوم...
همینطور می‌دویدم که چشمم به کوچه ای افتاد به امید اینکه بتونم گمشون کنم وارد کوچه شدم...
اما با چیزی که دیدم همه امید هام تا امید شد....
دنبال راهی برای فرار بودم که با صدای ماشه تفنگ سر جام خشکم زد.......
👥دیگه راهی برای فرار نداری خانم کوچولو....
بهتره این آدم دنبال ما بیای...واگرنه برات گرون تموم میشه....
❤️دیگه راهی برای فرار نبود پس به اجبار دنبالشون رفتم.....
سوار ماشین شدم که به سمت مقصدی نامعلوم شروع به حرکت کرد......
_حدودا 30 دقیقه ای تو راه بودیم و من تمام این مدت خیره به بیرون بودم و بیصدا اشک میریختم...
با کشیده شدن بازوم توسطش از ماشین پیاده شدم و وارد اون عمارت بزرگ شدم.....
داخل عمارت واقعا زیبا بود....
همینطور داشتم اطراف رو انالیز میکردم که با صدای قدم های سرم رو به سمتش چرخوندم....
پس این مرد پولدارترین فرد فرانسه بود...
پسر نسبتا بد بلندی بود... موهای طلایی و چشمای سبزی داشت....
از پله ها پایین اومد و درست روبه روی من قرار گرفت و با صدای نسبتا بلندی گفت...
💚تو مسئول نظافت امارت هستی...منو ارباب صدا میکنی و چیزی جز چشم ازت نمی‌شنوم... فهمیدییی (با داد)
❤️از ترس سرم رو پایین انداختم و با صدای که بیشتر شبیه زمزمه بود چشمی گفتم که با صدای دادش به خودم لرزیدم....
💚نشنیدم چی گفتییییی(با داد)
❤️چ..چ..چشم..ارباب
💚خوبه....الیااااااا
🧡بله ارباب
💚از این به بعد تو و این دختر تو یک اتاق هستید...لباساش رو بهش بده و کارای که باید انجام بده رو بهش بگو.....فردا باید سر کارش باشه.
🧡چشم ارباب.....دنبالم بیا
❤️دنبال اون دختر حرکت کردم که.....
 



تاريخ : دوشنبه هجدهم اسفند ۱۳۹۹ | 10:14 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

علامت های رمان
مرینت ❤️
ادرین💚(همون پادشاه تاریکی )
الیا💛
رایان 💜
و.......
 



تاريخ : دوشنبه هجدهم اسفند ۱۳۹۹ | 10:12 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

سلام من مولتی موس هستم نویسنده ی رمان سرنوشت ما 

میدونم بعد چند پارت دیگه ندادم و بنا به دلایلی این رمان رو دیگه ادامه نمیدم (دلیلش اینه که خواهر کوچیکم اومد کل دفتر رمانم رو پاره و پوره کرد ) ۱ سالشه البته 

و خب دوتا رمان دیگه نوشتم یکی 

(خواننده ی مو بلند من )

و یکی 

(سلطان خون اشام )

بازم ببخشید خیلی وقت بود نبودم تو این چند وقت داشتم این دو رمان رو مینوشتم 

راستی لیدی نارسیسا جون 

واقعا تولدت مبارک عزیزم 

کادو چی میخواهی ؟؟؟

و واقعا متاسفم که اون هکر بیشعور دسترسی هاتو برداشت  



تاريخ : دوشنبه هجدهم اسفند ۱۳۹۹ | 9:59 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

ام سلام بچه ها ببخشید این چند وقت نبودم اخه امتحان داشتم شدید و وقت نکردم بیام وبلاگ پس منو ببخشید 

امروز اخرین روز امتحانمه فردا حتما فعالیت میکنم 



تاريخ : چهارشنبه بیست و چهارم دی ۱۳۹۹ | 9:24 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

سلام عزیزان میدونم خیلی هاتون گفتید که چرا پارت بعدی رمان سرنوشت ما رو نمی گذارم میخواستم بگم که فردا حتما میزارم و اینکه معذرت میخواهم من پنجشنبه و جمعه نمی تونم فعالیت کنم 

بای👋👋👋👋



تاريخ : جمعه دوازدهم دی ۱۳۹۹ | 20:35 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

مرینت:باشه میریم سراغ نقشه خب میدونی ما باید اونو یه جوری توی افتاب بکشیم و یه کاری کنیم که از قدرتاش استفاده کنه و این که ما هیچ جوره نمی تونیم به اون نزدیک بشیم 
تیکی:نظر من اینه که یه معجون درست کنیم
ادرین:یه عطر خوش بو چطوره
مرینت:من یه ادکلن خوب و فوق العاده خوش بو میشناسم 
ادرین:اون چیه 
مرینت: ادکلن ادرین🤩🤩
ادرین:چی واقعا 😩😩😩
مرینت:ادرین ما مجبوریم 
ادرین:ای بابا باشه 
تیکی :و فکر کنم یه کمی خون هم میخواهد که بهش اضافه کنیم
مرینت:اااایش
تیکی:بچه ها وقت رفتن به دانشگاهه دیرتون میشه ها می تونین بعدا درباره ی این موضوع حرف بزنیم 
مرینت :وااای نه ادرین سریع کیفتو بردار تیکی برو توی کیفم 
از زبان مرینت: ما رفتیم دانشگاه و درسمون رو خوندیم ااااه این دفعه واقعا سخت بود ما برگشتیم خونه و استراحت کردیم مشقامونو نوشتیم و وسایلمون رو جمع کردیم فردا پنج شنبه بود و ما باید به سمت افریقا حرکت میکردیم با پدر ادرین هم هماهنگ کردیم وقتی به تیکی و پلگ گفتیم 
تیکی :اوه نه امروز تولد ویزه و میدونید که تولد بعدی چند هزار سال بعده 
پلگ :درسته و ما حتما باید بریم 

ادامه دارد........
🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫
خیلی ها درخواست داده بودند که پارت ها رو زیاد کنم چشم



تاريخ : چهارشنبه دهم دی ۱۳۹۹ | 10:1 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

پلگ:ادرین برای یه بار هم شده باهات موافقم 

            بعد از یک ساعت 
مرینت:اخ جون فهمیدم چیکار کنیم 
ادرین:عالیه حالا بگو چی هست
مرینت: باشه        خب هممون میدونیم که اگه خون اشام ها توی افتاب بمونن به یه مورچه تبدیل میشن که بهتره بگم نابود میشن     به همین دلیله که صبح ها توی تاریکی میخوابن 
پلگ :کفشدوز دوزی خانم میشه بگی چی شد من هیچی نفهمیدم 
تیکی و ادرین :😯😯😮😮
مرینت😡😡😡(تو دلش:نمیشه یه بار تو خفه شی)
پلگ :چیه چرا همتون زل زدین به من زل زدن بسه پنیر های غیر لبنی سر نقشه فکر کنید هنوز هاکماث رو شکست ندادید

ادامه دارد.........
🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫 🍫🍫🍫🍫



تاريخ : سه شنبه نهم دی ۱۳۹۹ | 10:53 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

از1تا50یه عدد انتخواب کن

 

 

 

 

 

 

باید چی صدات کنم ؟!
0_شلغم🍽
1-پاندا🐼
2-خر🐎
3_کپک🦠
4-سلطان عشق 💝
5-ارامشم🪐
6-ایکس❌
7-جوجه🐣
8-عمرم💟
9-جونور🐛
10-آقاییم👨🏻
11-میلیاردر📶
12-نفسم🌬️
13-شپش🕸️
14-عشقم💕
15-بدجنس🐗
16-عشق جان❤️
17-شلمغز🧠
18-سلطان👑
19-مای لاو💜
20-دلبر👸
21-جعفر🔪
22-ننه فرانکی👵
23_زندگیم✨
24_کرونا😷
25_ناشناس🕵️‍♀️
26_مشترک مورد نظر♾
27_...😐
28_بغل دستی👭🏼
29_بی عرضه😶
30_شامپانزه🦧
31_بی همه چیز🧟‍♀️
32_پسر شجاع🤓
33_پدر پسر شجاع😎
34_گوریل انگوری🦍
35_باب اسفنجی🤖
36_دلقک🤡
37_خانم جلسه ای🧕🏻
38_مُنگل🥴
39_پاتریک💩
40_مُرده متحرک👻
41_ترسو☠️
42_بچه پولدار مدرسه🤑
43_بی لیاقت😏
44_بی کار😴
45_علّاف🙄
46_خوابالو🥱
47_مغز متفکر کلاس🧠
48_لجباز😌
49_شلخته🤯
50_قراضه🥀
هر  چی در اومد  کامنت کن 



تاريخ : دوشنبه هشتم دی ۱۳۹۹ | 10:58 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

مرینت:بچه ها بچه ها بس کنید ما باید تمرکز کنیم
ادرین: من میدونم خون اشام ها چه قدرت هایی دارن 
مرینت :این عالیه     میشه بگی
ادرین:می تونن به خفاش تبدیل بشن هیپنوتیزم و شستشوی مغزی قدرتمند ترینشون می تونن خیلی سریع بدوند و می تونن تا ۱۰۰ کیلو متری رو ببینن ولی اون معجزه گر همه ی این قدرت ها رو داره 
مرینت :خب نه اون میتونه تا ۵۰ کیلومتری ببینه و می تونه تبدیل به خفاش بشه قدرت ویژه اش هم اینه که می تونه فقط یه بار خیلی سریع بدوه اونم فقط تا ۵۰ کیلومتر 
تیکی:درست مثل گردونه ی خوش شانسی و پنجه ی برنده 
ادرین :به نظرم الان باید فکر کنیم چه جوری اون خون اشام محافظ رو شکست بدیم

🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫خب بچه ها ۲ تا کامنت تا پارت بعدی ولی خب کامنت ها از ۲تا بیشتر نمیره 

 

 

یه اطلاع کوچیک بدم 

بچه ها رمان من هر فصل ۳۰ قسمت هست و من ۴ فصل و ۱۵ قسمت نوشته ام البته بازم مینویسم و مثلا من فصل ۲ رو بدم میگم ۳ کامنت ولی خب خدایی انصاف داشته باشید ولی اگه تعداد فصل های رمان از ۵ بیشتر رفت همه ی فصل ها رو میدم ۳ یا ۲ کامنت 

خیلی خیلی دوستتون دارم 



تاريخ : دوشنبه هشتم دی ۱۳۹۹ | 8:37 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫
آدرین:ایندفعه واقعا ترسناک  شد😱😱
مرینت:ما باید خیلی در مورد خون اشام ها بدونیم 
تیکی:درسته 
پلگ:خب ما باید بدونیم اون معجزه گر چقدر قدرت داره 
مرینت:خب اون سومین معجزه گر قدرتمند در جهانه البته توی یه جعبه ی دیگه
ادرین:مگه جعبه ی میراکلس دیگه ای هم وجود داره ؟؟
پلگ:خب در سرتاسر جهان میراکلس گمشده و میراکلس باکس وجود داره
مرینت:پلگ درست میگه البته ما قدرتمند ترین اونها رو داریم منظورم اینه که میراکلس باکس ما قدرتمند ترین میراکلس ها رو داره 
ادرین:تو مطمئنی 
مرینت: البته
تیکی: ما باید بدونیم خون اشام ها چه قدرتی دارن 
پلگ :این که معلومه حبه ی قند 
تیکی:صد بار بهت گفتم منو حبه ی قند صدا نکن خوبه منم جوراب متحرک بوگندو صدات کنم 
پلگ:این حتی از اسم قبلی که گفتی بهتره     پنیر متحرک بوگندو

ادامه دارد.......
🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫

ادامه با یک کامنت



تاريخ : یکشنبه هفتم دی ۱۳۹۹ | 11:44 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

سلامی دوباره  حتما الان میگین این ما رو نابود کرد انقدر سلام داد          منم میگم      به جای این تنبل بازی ها زود پاشو جواب سلام بده که سلامت باشی اخه سلام سلامتی میاره عزیزانم

خب بگذریم 

با اجازه ی مدیر جان میخواستم که یه کار جدید کنیم نویسنده های عزیز اگه دوست دارید توی واتساپ که هممون داریم یه گروه بزنیم و نویسنده هایی که دوست دارن بیان اونجا باهم دیگه یه داستان میراکلسی بنویسیم البته بازم بگم اگه مدیر موافق باشه 

حالا چجوری

مثلا من یه داستان مینویسم کوتاه بعد جای حساسش ول میکنم و میدم یکی  دیگه اون داستان رو ادامه بده و اون هم جای حساس ول کنه و بده یکی دیگه اینجوری باهم دیگه میتونیم یه داستان زیبای گروهی میراکلسی بنویسم  

 

مدیر جان شما موافقی؟؟؟

اگه میخواهین شرکت کنین همین جا بگید که ببرمتون تو گروه تا ۳ روز دیگه فرصت اعلام دارید   



تاريخ : یکشنبه هفتم دی ۱۳۹۹ | 10:46 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

از یک تا ۵ یه عدد بگید 

 

 

ببینین چی در میاد 

 

 

 

 

با.....

۱)کت نوار

۲)ادرین

۳)مرینت

۴)لیدی باگ 

۵)لوکا

 

 

 

 

 

بر اساس رقم آخر شارژ گوشیتون 

 

 

میرین....

۱ پاریس

۲رستوران

۳ کافی شاپ

۴نیویورک

۵ایران

۶کیش

۷پارک

۸شهر بازی

۹استخر

۰ باشگاه

 

 

 

 

بر اساس رقم اخر سن خودت 

۰ دوستت دارم

۱ روت کراش دارم 

۲ با من ازدواج میکنی

۳ عاشقتم

۴ ازتومتنفرم

۵ می دونستی مامانت خیلی زشته

۶ برو گمشو

۷ میشه پیشونی تو ببوسم

۸ برو بمیر 

۹گمشو 

 

هر چی در اومد بگو 

دروغ نگیا 

 

 

 

 

 

 

 



تاريخ : یکشنبه هفتم دی ۱۳۹۹ | 9:37 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

🗼🗼🗼🗼🗼🗼🗼🗼🗼🗼🗼🗼🗼🗼🗼🗼🗼 
مرینت:خب چرا یه معجون جادویی هست 
ادرین:خب اون کجاست
مرینت:توی جنگل های اسرار امیز امازون که توسط یه خون اشام قدرتمند که به اون سلطان تاریکی یا سلطان خون میگن محافظت میشه 
ادرین:وای مرینت اصلا حواست نیست ما لیدی باگ و کت نوار هستیم من پنجه ی برنده و تو گردونه ی خوش شانسی رو داری 
مرینت:یادم نبود بگم که هیچ نیرویی نمیتونه اون رو از بین ببره

🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫🍫



تاريخ : یکشنبه هفتم دی ۱۳۹۹ | 8:13 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |


تیکی:اون معجزه  گر یه حیوان نیست یه هیولاست
ادرین:😯😯😯چه هیولایی
تیکی:یه خون اشام
پلگ:واقعا چه جالب 
ادرین:این که خیلی خوبه 
مرینت:نه ادرین این اصلا خوب نیست 
ادرین:چرا
مرینت:چون خون اشام ها فقط میتونن شب ها فعالیت کنند 
ادرین:خب راه حلی نیست

 

ادامه دارد......



تاريخ : شنبه ششم دی ۱۳۹۹ | 9:15 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

سلام بچه ها ببخشبد من پارت دوم رمان سرنوشت ما رو گذاشتم ولی برای عنوان نوشتم 

رمان سرنوشت ما پارت اول 

و الان دو تا رمان سرنوشت ما پارت اول وجود داره ببخشید من بلد نیستم پیام رو درست کنم لطفا شما  ببخشید 

 

یادتون نره زیر رمان نظر بنویسید 



تاريخ : شنبه ششم دی ۱۳۹۹ | 8:5 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

مرینت:(تو دلش)واقعا که نمیشه از اون چشمای قشنگت در رفت 
ادرین:مرینت چرا نمی گی چی شده 
مرینت:اه ادرین خب میدونی چیه ما یعنی من و تیکی یه معجزه گر جدید پیدا کردیم 
ادرین:چی😲😲
پلگ:اوووه ادرین اون گفت که یه معجزه گر جدید پیدا شده 
ادرین :اینو که خودم میدونم ولی.... چ.... چ چجوری 
مرینت:خب ما کامل پیداش نکردیم در اصل فقط میدونیم اون معجزه گر کجاست 
ادرین:هالا معجزه گر چه حیوانی هست
تیکی:اون معجره گر هیوان نیست معجزه گر یه هیولاست 
ادرین:چه هیولایی 
تیکی و مرینت همزمان باهم :خون آشام

ادامه دارد.......



تاريخ : پنجشنبه چهارم دی ۱۳۹۹ | 20:1 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |

بچه ها میدونم پارت اول رمانم زیاد خوب نیست ولی پارت های بعد خیلی هیجانی هستند راستی خیالتون راحت باشه من ۱۰۵ پارت نوشتم  و هر روز ۱ پارت میدم 



تاريخ : پنجشنبه چهارم دی ۱۳۹۹ | 15:54 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |