از زبون مرینت:

که یه دفعه چشمام از حدقه زد بیرون ... نگاه

 ساعت کردم

خدایا خودت رحم کن پنج دقیقه دیگه کلاس

 شروع میشه😭

رفتم زود یه اژانس گرفتم ... خداروشکر خونه

 من جاییه که ثانیه به ثانیه ازش تاکسی رد میشه

پنج دقیقه گذشت ، یعنی تا ثانیه های دیگه

 استاد میاد سر کلاس.

پول اژانس رو دادم و با دو رفتم سر کلاس ...

 با اینکه تا حالا نیومدم اما زرنگ بازی دراوردم

 و میانبوری پیدا کردم که قبل از استاد به

 کلاس برسه

رفتم توی کلاس ، همه توجه ها به من جلب

 شد ، که یه دختری با چشم و ابرو و یه لبخند

 اشاره کرد برم پیشش بشینم

مرینت : آم ، سلام

دختره : سلام ، چرا ....

که با باز شدن در حرفش نیمه کاره موند ،

 خداروشکر استاد نجاتم داد ... واقعا 

نمیتونستم به حرفی که دختره میخواست بزنه جواب بدم

(چون میدونه الیا چی میخواسته بهش بگه😶)

شروع کرد به حاضر غایب 

استاد : .....
استاد : .....
استاد : .....
استاد : .....

استاد : خانم مرینت

دستم رو بردم بالا

استاد : چرا فامیلی تون رو اینجا نزده؟

 



تاريخ : سه شنبه نوزدهم اسفند ۱۳۹۹ | 10:26 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |