❤️(درحالی که نشسته)
_هوففففف الهی برا زیر تریلی که ما رو مجبور میکنه 6 صبح پاشیم خودش که تا لنگ ظهر میگیره میخوابه....خوب بزار ماهم بخوابیم...آخه آدم به این نفهمی...اخخخ
🧡یک نیشگون از دستش گرفتم که اخش رفت هوا...
❤️چته وحشییی...
🧡هیسسسس...میدونی اگه کسی بفهمه بدبخت میشیم...تنبیهت میکنن..حالا هم غر نزن پاشو لباست رو عوض کن که دیر شد...
❤️الیا از اتاق رفت بیرون منم لباسم رو عوض کردم و رفتم بیرون ....
نگاهی به اطراف انداختم هر کدوم از خدمتکارا مشغول کار بود... منم وسایلم رو برداشتم و مشغول کار شدم....
(2 ساعت بعد.....)
❤️هوففففف بالأخره تموم شد...
پذیرای و اتاق مهمون رو تمیز کردم...در ها و کاشی ها رو هم آستر کردم....حالا فقط مونده اتاقا...
از پله ها رفتم بالا که با چیزی که دیدم دلم میخواست اون ارباب و عمارتش رو باهم آتیش بزنم..
آخه کدوم عمارتی 6 تا اتاق داره تازه اتاق مهمونم داره...
کلافه رفتم سمت یکی از اتاقا و بی هوا درش رو باز کردم و با چیزی که دیدم کرک و پرم ریخت...
ارباب با بالا تنه ی لخت تو اتاق بود جیغی کشیدم و سریع درو بستم و از پشت به در تکیه دادم....
بدبخت شدی مرینت...
همینطور به در تکیه داده بودم که یهو در باز شد و باعث شد از پشت افتادم تو بغلش...
تو بغلش احساس خوبی داشتم...
بوی عطر تلخش اذیتم میکرد سریع به خودم اومدم و ازش جدا شدم...
درحالی که سرم پایین بود با صدای که بیشتر شبیه زمزمه بود ببخشیدی گفتم که با صدای دادش به خودم لرزیدم...
🚫🚫🚫🚫🚫کپی ممنوع🚫🚫🚫🚫🚫



تاريخ : چهارشنبه بیستم اسفند ۱۳۹۹ | 10:36 | نویسنده : ☕Molti mouse☕ |