*مرینت*

با در دست داشتن وسایل فراموش شده استاد فو که شامل یک ابزار موسیقی،چند عکس و آخرین نامه نوشته شده اش بود وارد اتاقم شدم و همراه خودم کلی غم و ناراحتی در دل داشتم. آن چنان آه هایی می کشیدم که با استفاده از آنها این توانایی را داشتم که ده ها بادکنک را باد کرده و به هوا بفرستم.
ابزار موسیقی را روی میز صورتی رنگ کنار دیوار قرار دادم و عکس های استادم را در کشوی همان میز.خوش به حالش! آخرت به آنچه از دوران جوانی می خواست رسید. اما من چه؟
تیکی که همیشه دلسوز من بود سعی کرد که قلب پر از اندوهم را از امید آکنده سازد به همین دلیل یک گفت و گو بین ما آغاز شد:
تیکی: مرینت چرا اینقدر ناراحتی؟ اتفاق خاصی که پیش نیومده که اینقدر اون رو جدی می گیری و آه و افسوس می کشی.
مرینت: اما تیکی، می خواستی چه اتفاق دیگه ای پیش بیاد؟ من آدرین رو از دست دادم و مسئولیت نگهبان بودن هم به من واگذار شده و کسی هم نیست که موقع مشکلات بهش پناه ببرم.
تیکی: نه مرینت، درباره آدرین اشتباه فکر می کنی.
مرینت: منظورت چیه تیکی؟
تیکی: تو فکر می کنی آدرین رو از دست دادی. درسته؟
مرینت: آره تیکی حیف شد من دیگه آروم آروم باید عکسای آدرین رو از روی دیوار اتاقم بکنم همان کسی که با چشمان سبز خود مرا دست پاچه می کند. همان کسی که مو های زرد رنگش همانند آفتاب روز مه گرفته مرا روشن می کند. ولی به نظرت هنوز امیدی هست؟
تیکی: مرینت، به نظر میاد که نامه استاد فو رو خوب نخوندی.
مرینت: من که نامه رو خوندم و آخرشم فهمیدم از دست دادن جزوی از زندگیه. اینم یعنی خداحافظ همستر کوچولو،خداحافظ جزیره پر از میوه های رنگارنگ. هی!
تیکی: یعنی چیز دیگه ای توی اون نامه نبود؟
مرینت: نه فکر نمی کنم.
تیکی: توی اون نامه درباره شخصیت چی نوشته بود؟
مرینت: خب توی نامه نوشته شده بود که شخصیت یعنی گفتن چیزی که می خوای بگی.
تیکی: و...
مرینت: اوه، آره تیکی من هیچوقت به آدرین نگفتم که عاشقشم پس یعنی...
تیکی: تو الان که کاگامی وجود داره دیگه چیزی برای از دست دادن نداری و البته تو ...
مرینت: درسته تیکی حرفت کاملا درسته و الان من باید بهش بگم که عاشقشم...
سریع از صندلی برخاستم اما خیلی زود پشیمان شدم. با خودم گفتم که گیرم با او رو در رو شدم آنوقت چه بگویم؟ نه، این یک آبرو ریزی بیشتر نیست و آدرین از من متنفر خواهد شد.اما سریعا فهمیدم که به یک نقشه احتیاج دارم تا بتوانم بر کاگامی پیروز شوم باید یک برنامه استراتژیک می کشیدم اما چه برنامه ای؟ می دانستم که برنامه من باید به گونه ای باشد که آدرین را به من نزدیک کند اما چکار باید می کردم؟
برای اینکه یک ایده درست و منطقی به ذهنم خطور کند ایده ای که باعث شود آدرین به من همانند کاگامی ارزش دهد.در اتاقم قدم می زدم و فکر می کردم تا لحظه ی اتصال فرا رسد؛ لحظه ای که در آن گویا صد ها لامپ نورانی در ذهنم روشن می شوند و مرا به نتیجه دلخواه می رسانند...
*آدرین*

بر روی تخت غول پیکرم دراز کشیده بودم و به تمام اتفاقاتی که امروز افتاد فکر می کردم به آن موجود زشت که شهردار و همسرش بودند. به حرف های لیدی باگ. به بستنی که با کاگامی خوردم. عجب روزی بود. تا اینکه پلگ رشته افکارم را از هم گسیخت:
پلگ: اوه بزار حدس بزنم. آره تو از پنیر دوم خیلی خوشت اومده.
آدرین: پلگ تو که می دونی من هرچی هم به کاگامی نزدیک بشم نمی تونم لیدی باگ رو فراموش کنم.
پلگ: آره جون خودت!
آدرین: هی بس کن.
پلگ: شکمم خالیه. لطف می کنی بهم پنیر بدی؟
آدرین: خب پلگ من به یک نتیجه رسیدم.
پلگ: اینکه به من پنیر بدی؟
آدرین: نه!!! اینکه لیدی باگ و کاگامی یک نفرن! هم اخلاقشون به هم می خوره، هم رنگ مو ها، و البته اینکه متوجه شدم که لیدی باگ عاشق خودمه و دیگه نیازی نیست بهش بگم بانوی من! و البته دیگه احساس آرامش می کنم ولی اطمینان ندارم. آخه صداشون با هم فرق می کنه!(نابغه ما به یک نتیجه گیری بسیار ماهرانه رسیده!!!)
پلگ: آه مگه چندبار باید بگم که خودتو وارد موضوعات پیچیده پنیر بوگندو نکنی تو نباید هویت لیدی باگ رو بفهمی وگرنه...
آدرین: الان که برای من فرقی نمی کنه. ما با همین و خواهیم بود و هیچ دیواری بینمون نیست.
پلگ:پس پنیر من چی شد؟؟؟؟؟؟
اصلا دیگر حواسم به پلگ نبود. انتظار زمانی را می کشیدم که با کاگامی باشم. علاقه ام نسبت به او ده چندان شده بود.همین بود که کاغذ و قلم برداشتم و شروع به نوشتن یک نامه عاشقانه به کاگامی کردم.
*ناتالی*

بر روی صندلی نشسته بودم و تا چند دقیقه پیش جانی در بدنم باقی نمانده بود حتی حال سرفه کردن هم نداشتم اما پس از آن خیلی بهتر شدم. انتظار گابریل را می کشیدم. می خواستم بدانم که آیا موفق شده است که معجزه آسای طاووس را تعمیر کند یا نه؟
تا اینکه بالاخره مرا صدا زد و من به زیر زمین مخفی اش رفتم. آنجا بود که گابریل را با نیش خندی ترسناک دیدم که به معجزه آسای طاووس نگاه می کرد.
گابریل: معجزه آسای طاووس رو تعمیر کردم. دیگه برای صاحبش هیچ مشکلی رو به وجود نخواهد آورد.آیا حاضری؟
ناتالی:من همیشه حاضرم قربان.
ناتالی معجزه آسا را از دست گابریل گرفت و هم کلمات تبدیل را به زبان آورد.
گابریل: نورو بال های تاریک روشن
*ارباب شرارت*
.jpg)
می شود گفت کاملا اطمینان داشتم که اینبار موفق می شوم. نقشه ای که اینبار برای به دست آوردن معجزه آساهای لیدی باگ و کت نوار کشیده بودم بدون شک نقشه ای همه فن حریف بود.
زنگوله ای را که در دست داشتم بر روی میز رو به رویم قرار دادم و شروع به شرح دادن مراحل نقشه ام برای مایورا کردم.
مایورا، پری خالص را از بادبزن سحر آمیزش خارج ساخت و آن را در دستانش محکم فشار داد که نتیجه آن شیطانی شدن پر بود. پر را فوت کرد و پر در زنگوله غرق شد.
مایورا شروع به خلق کردن هیولایی آموکی کرد که افسار آن در دستان خودش قرار داشت و این تنها نگرانی ما در رابطه با این نقشه بود.اما مایورا به من اطمینان داد که اگر معجزه آسا طاووس سالم باشد می توان حتی احساسات آن را مثل شیطان سرد و بی روح کرد.
باور کردنش سخت بود. آنچه مایورا ساخته بود؛ همان کت نوار بود. با همان ویژگی ها و خصوصیات فیزیکی. اما مایورا با دستان خودش به او فشار آورد ترس در وجود کت نوار سنتی مانستر شدت گرفته بود.
ارباب شرارت: می تونم ترس از نابودی رو توی اون هیولا احساس کنم. حتی هیولا های آموکی هم به توجه و مهربانی احتیاج دارن و من می تونم این توجه رو بهش هدیه بدم. پرواز کن آکوما کوچولوی من و اون رو به مرز های قدرت ویرانگر برسون. اما همین جا ها بمون!
آکوما در یکی از وسایل کت نوار غرق شد.
ارباب شرارت: سلام کت بلنس، من ارباب شرارتم. آیا از نابود شدن می ترسی؟ من به تو کمک خواهم کرد که هر چیزی که بخواهی را نابود کنی. در ازای آن تو باید جواهرات لیدی باگ و کت نوار را برای من بیاوری و پس از آن تو آزاد خواهی زیست.
کت نوار: من حاضرم ارباب شرارت.
در این هنگام هاله های بنفش دور تا دور گربه سیاه را گرفتند و...
*کلویی*

واقعا داشتم از خشم آتش می گرفتم. تمام آرزو هایم بر باد رفت. چه شب هایی که با فکر اینکه در نیویورک اقامت دارم به صبح نمی رساندم. و چه برنامه هایی که برای زندگی در نیویورک نکشیده بودم اما همه آن ها انگار الکی بودند کاملا الکی.
دیگر مادرم نمی خواست به نیویورک برود و تصمیم گرفته بود در پاریس بماند.
تنها سرگرمی و امید من در پاریس ابر قهرمان بودنم بود که آن هم با آن حرف هایی که امروز به لیدی باگ زدم از دستش دادم.
از پشیمانی نمی دانستم که چکار کنم. برای همین به پشم بام رفتم تا اگر لیدی باگ را بر فراز بلندی دیدم از او به خاطر رفتار نادرستم عذرخواهی کنم.
از طرف دیگر تنها دوست حقیقی خود را هم از دست داده بودم. آدرین را! او تنها دوست من بود که واقعا با او احساس دوستی می کردم اما آن موجود دیو سیرت آن را از چنگم بیرون آورد.
به یاد مرینت افتادم و آن روز که نقشه هایم برای بردن آبروی کاگامی با شکست مواجه شد. آره خودشه دشمن دشمن من دوست منه. و یک فکر بسیار جالب به سرم زد...
*مرینت*
آه چه سودی دارد این فکر. ایده های زیادی به سرم زد. از استفاده از شربت تنفر روی سر کاگامی تا گفتن حقیقت به آدرین
اما یکدفعه یاد آلیا افتادم. آره همینه اون می تونه کمکم کنه که یک نقشه شکسن ناپذیر بکشم...
.jpg)
منتظر ادامه ای؟ نظر بده![]()
ازش بدت اومد؟ نظر نده![]()
.: Weblog Themes By Pichak :.
