1ماه بعد 
مرینت 
الان یک ماهه که دنیای صورتیم شده سیاه 
یه ماهه تو خونم مدرسه نمیرم کم حرف شدم 
یه ماه از ترک برداشتن غرورم شکستن قلبم کشتن روحم گذشته
قلب شکسته مو از جا کندم به جاش سنگ گذاشتم 
یه قلب سنگی که دیگه دل نمیسوزونه اشک نمیریزه
اگه اشک نمیریزم چرا هر شب بالشم خیسه ؟
اگه اشک نمیریزم چرا زیر چشمام سیاهه؟
اگه اشک نمیریزم چرا چشای ابیم قرمزه؟
فهمیدم ..........چیو؟
این که خوب بودن گناهه
 مهربونی حرامه 
کمک کردن عذابه 
با دستام اشکامو پس زدم و با بغض شروع کردم به زمزمه 
دل چھ میخواھی
دل او بی توھم خوشست
دل او تو را بھ یاد ھا سپرده
دل دیگر جای تورا دیگری پر کرده
دل آرام بگیر چون او بی تو آرامس
بلند شدم رفتم جلوی اینه از دیدن خودم وحشت کردم چشمای متورم قرمز موهای ژولیده و در هم 
توی این یه ماه مامان بابا حالمو درک میکننو چیزی بهم نمیگن و برای مدرسه مریضی رو بهونه کردیم
این چند وقت فقط الیا یه سر بهم زد اونم وقتی ماجرا رو فهمید گفت اون عاشق یکی دیگس نمیتونه که به خاطر تو خودشو تباه کنه و بی توجه به چشای اشکی من رفت...هه.....این بود رفاقتش .....اگه اینه بخوره تو فرق سرش  .....مامانم با هر بهونه ای سعی میکنه حالمو بپرسه اما از جواب دادن تفره میرمو یه جوری میپیچونمش بهش چی بگم ؟.......بگم ببخشید مامان جون عاشق یه خری شدم غرورمو قلبمو روحمو شکست الانم دارم براش عرعر میکنم
تصمیممو گرفتم من نمیتونم هروز ادرینو ببینم 
نمیتونم به اون مدرسه برگردم حتی دیگه حوصله قهرمان بازی هم ندارم خداروشکر که فعلا کسی شرور نشده ........هه....میگن پاریس شهر عاشقاست ما که عشقی نداریم این شهر به چه دردی میخوره.....
تصمیمم رو گرفتم امشب راجبش با مامانو بابا صحبت میکنم 
بلند شدمو شروع کردم به جمع کردن این طویله 
و اخر بعد از دوساعت تاقت فرسا تمام شد 
صدای مامان بلند شد 
سابین_مرینت ......بیا شام حاضره 
دستی به لباسم کشیدمو رفتم پایین و.....
مرینت_سلام مامان .....سلام بابا 
سری تکون دادن نشستم پشت میزو با استرس همونجور که باغذام بازی میکردم گفتم
مرینت_مامان بابا من یه تصمیمی گرفتم 
تام_چی؟
مرینت_من میخوام برم کانادا 
مامان بابا با داد و همزمان 
_چییی؟
مامان با گریه گفت
سابین_یعنی چی ...از ما ناراحتی؟.....چند وقته هم پکری ...چی شده ؟.....
مرینت_مامان....لطفا درک کن من چیزیم نیست فقط یه خورده دوری ازینجا واسم خوبه 
تام_قبولع
سابین_چی؟
تام_مرینت به یه سفر احتیاج داره ....
بعد با لبخند اضافه کرد 
تام_چند وقت میمونی تا از مدرسه هم برات اجازه بگیریم؟
مرینت_من میخوام اونجا ادامه تحصیل بدم 
تام_اما دخترم تو هنوز به سن قانونی نرسیدی چطور میخوای اونجا بمونی...
سابین_ما چی؟
مرینت_مامان بابا من بع این سفر احتیاج دارم لطفا درک کنید ....برای دیدن هم شما میتونید بیاین اونجا و من خوابگاه میمونم .....لطفا بزارید برم
سابین_باشه.....ولی تماس یادت نره ها 
با ذوق لبخندی زدم و گفتم
مرینت_ قبوله 
تام_باشه پس من امشب برات بلیط رزرو میکنم 
مرینت_خودم از کامپیوتر گرفتم ...صبح ساعت ۶پرواز دارم 
سابین_دوستات چ......
پریدم میون حرفشو گفتم
مرینت_لازم نیست 
رفتم بالا و ساکمو جمع کردم .....

::::::::::::::::
ساعت ۶بامداد 

الان فرودگاهیم از دیشب مامان کلی نصیحت کرده وسایلمو جمع کردم و تیکی رو به استاد فو دادم چون دیگه من یه زندگی جدید واسه خودم میسازم 
.......
بلاخره بعد از خداحافظی و مراسم ابغوره گیری راه افتادم و الان راهی کانادام 
تصمیم دارم یه زندگی جدید بسازم زندگی بدون ادرین و هر کس دیگه ای ازین به بعد فقط به خودم فکر میکنم و بس ..........

پایان فصل اول 

:::::::::::
خب دوستان این رمان فصل دومش قراره خیلی هیجان انگیز باشه ...در اصل فصل اول فقط برای اشنایی با ماجرا بود و داستان اصلی از فصل دوم شروع میشه ......دوستون دارم خدا نگهدار 
:::::::::::


 


برچسب‌ها: داستان, رمان عشق مخملی

تاريخ : پنجشنبه بیست و یکم مرداد ۱۴۰۰ | 16:6 | نویسنده : 🛸Eliche🛸 |