پارت هفتم (رمان عشق مخملی)

مرینت 

ادرین-مرینت؟

با صداش قلبم افتاد تو پاچم بر گشتم سمتش و گفتم 

مری-ب.ب.بله؟

دستی پشت گردنش کشید و گفت 

ادرین-میتونیم بعد کلاس صحبت کنیم؟...

بعد از کمی مکث گفت 

ادرین-در مورد دیشب 

با هولزدگی جواب دادم 

مری-ب.باشه

و رفتیم سر کلاس منم نشستم کنار الیا که زیر گوشم با لحن شرارت باری گفت 

الیا-...هم لوکا ...هم ادرن.....دوتا دوتا؟

نفس پر استرسی کشیدمو گفتم 

مری-الان نه الیا......

هیچی از درس نفهمیدم فقط میخواستم بدونم این پسرک چشم جنگلی باز چه خوابی برام دیده

کلاس تموم شد که ادرین بهم علامت داد تا برم سمتش 
مری-گوشم با توعه

ادرین -بهتره بریم اونجا

و بع نیمکت اشاره کرد 

ادرین-ام .....ببین مرینت من بخاطر رفتار دیشبم معذرت میخوام حالم دست خودم نبود مرینت من تورو به عنوان یه دوست نمیبینم

نیشمو تا ته باز کردم که با حرفش ...

ادرین-تو مث خواهرم میمونی و اندازه خواهر نداشته ام دوست دارم ...دیشب فک میکردم لوکا مناسب تو نیست و بلکه لیاقت تورو نداره ..

چشمک شیطونی زد و ادامه داد 

ادرین-ولی اشتباه میکردم خیلیم بهم میاین ......

نگاه خاصی به روبروش گرد و گفت 

ادرین-فک کنم دل منم پیش کاگامی گیر کرده ......اون محشره.......

برگشت و گفت

ادرین-منو میبخشی ؟

همون لحظه رعد برقی زد فک کنم ابرا هم دلشون به حال من سوخته و دارن واسم زار میزنن

از پشت پرده اشکی چشمام در حالی که بغض گلومو قورت میدادم با صدای گرفته و امیخته با بغضی گفتم 
مرینت-خوبه ....چون من حتی تو رو اندازه همون دوستم نمیبینم

 بلند شدم و داد زدم 

مری-حتی اندازه این سگم ارزش نداری 

و به سگ ولگرد گوشه خیابون اشاره کردم 

مری-حدا قل این وفا داره ......مث تو عوضی نیست 

مشت های ضعیفمو به سینش میکوبیدمو میگفتم 
مری-من ازت متنفرم .......فک کردی میتونی هر می که دلت خواست رو بازی بدی و بعد بگی مث خواهرم دوست دارم ........بگو ببینم خواهرتم میبوسی ؟ هان؟. ...بگو .....

من اشک میریختمو میگفتم از درد دلم و اون با نگاهی مبهوت نگاهم میکرد 

 مرینت-من دوست ندارممممممم.......ولی بدون این رسمش نیست که هرکی که دوست داری رو بازی بدی
 
نگاه شرمنده ای بهم انداخت و گفت 

ادرین-متسفام......امید وار بودم که ببخشیم ولی نشد دیگه.....حداقل این عذاب وجدانمو کم تر میکنه که منو دوست نداری.......خدا نگهدار

و رفت 
با صدایی امیخته با بغض زمزمه کردم 

مری-دوست ندارمم ....چون .....عاشقتم


:::::::::::
پایان پارت هفتم 
::::::::::


برچسب‌ها: داستان, رمان عشق مخملی

تاريخ : دوشنبه هجدهم مرداد ۱۴۰۰ | 17:36 | نویسنده : 🛸Eliche🛸 |